احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۲۹ دی ۹۵، ۱۸:۳۵ - منتـــظر المـهـدی۳۱۳
    ممنونم

اسلایدر

۸۷ مطلب با موضوع «برگی آیه» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

غنیمت

* بازنشر*
  
این عکس و بند کفن داستانی دارد
 
این بند شاید بند دل مادری بود که برای خدا پاره شد و صاحبش دم برنیاورد
 
این بند کفن حالا تنها " غنیمت " مادر شهید از تمام پیکر جوان رشیدش است
 
درست گفتم غنیمت 
 
انفجار خمپاره چیزی از بدن شهید که انصافا خوش سیما و بلند بالا بود ، باقی نگذاشته بود و مسئولین مادر را از دیدن پیکر منع کردند ، مادر شهید که حال و روز خوبی نداشت در کمال احترام پذیرفت و همراه بقیه مادران بالای سر پیکر نیامد ولی بالای قبر و در هنگام دفن طاقت نیاورد
 
تا کمر داخل قبر خم شد و از پیکر متلاشی که ندید ، این غنیمت را گرفت
 
این تصویر دقیقا همان لحظه است
 
 
سلام بر مادر " وهب "
 
و بر مولای بی کفن که وهب آفرین است
 
 
 
یاعلی
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۷
سید حمزه
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

برای مرد خدا.... چمران

 

در کوس جنگ که می دمند

 

مرد ها اسلحه به دست میگیرند

 

چه چاه های بدر باشد

 

چه نخلستان های منتهی به فرات

 

چه مرز های بیابانی تنگستان

 

چه پادگان حمید و شلمچه و دهلاویه

 

مردها در معرکه ی جهاد حاضرند

 

خواه امام جامعه باشند

 

خواه در هیبت یک مجتهد و فرزند امیرالمومنین

 

خواه یکی از عشایر دلیر از عشیره دلواری

 

خواه وزیر دفاع انقلاب خمینی

 

خط همان است که خدا نشان داد که

 

* ان الله یحب الذین یقاتلون فی .... *


 

مردان خدا قطعا به محبت خدا را میبینند ، و خدا نیز قدر آنها

 

و خدا خود گفته که عاقبت عشق شهادت است

 

وگرنه میشد به فتنه گری منافق های مدینه گوش داد

 

یا به نصیحت خیرخواهانه ابن عباس توجه کرد 

 

یا محکم میز وزارت را چسبید و بیخیال پاوه شد ، بیخیال اسلحه شد

 

مگر سربازها مرده اند؟

 

خط همان است ،عشق همان است و خداست که می داند اشتیاق ما را

 

 

نسأل الله منازل الشهدا

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۹
سید حمزه
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

نه غزه نه لبنان ، فقط ملت ایران...

شنبه ی پس از انتخابات

 

اینجا تهران است 

صدای ما را با کمی نفاق می شنوید

"نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران "

 

این شعار اگرچه توسط شاعری فهیم و آمریکایی تبار طراحی شده ، اما قطعا کسانی که آنرا کف خیابان سر میدادند از حماقتی ژرف و  ناشناخته رنج میبرند .

 

اگر در کوچه ای مادری یا خواهری بر زمین بیوفتد ، کودکی آزرده شود ، یا مردی به خاک و خون کشیده شود کدام انسانی بی تفاوت گذر میکند ؟

بیایید مسلمانی آنه دیار و روایت پیامبر که " اگر ندای یا للمسلمین مظلومی را بشنوی و کمک نکنی ، مسلمان نیستی " را هم کنار بگذاریم

 

از کشته شدن سگ و خرس و گراز در جنگل ها کمپین حمایتی تشکیل می شود

اما نه غزه و نه لبنان گویی در نظر این عروسک های خوش سیمای فریب خورده از وحوش هم پایین تر است .

 

کمی از انسانیت فاصله بگیریم و وارد دنیای سیاست شویم

هر انسان عاقلی می داند و میتواند تحلیل کند

با دشمن هاری که به اسلحه مجهز شده

نباید در خاک خود بجنگد

او را هزار کیلومتر دورتر به نخود سیاه مشغول کن و در آرامش زندگی کن

 

البته از آن دوستان توقعی نمیکنیم

چرا که آنها این شعار را از ژرفای حماقتی ناشناخته سر میدادند .

 

اما کاش صدایم را برادران بسیجی ام در در صفوف در هم فشرده ی مقاومت بشنوند

 

"انّ الله یحب الذین یقاتلون فی .... "

گوشتان بدهکار این حرف ها نبوده و نیست ان شاالله

خدا با ید توانمند شما امنیت را به حرم زینبی برگرداند

عاشقانه دستبوسم

          

             یاعلی

پ ن :

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
سید حمزه
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ

فلوجه را خدا آزاد کرد...

چند روزی از خرداد نمیگذشت که عده ای سرمست از پیروزی در خوزستان خدمت امام رسیدند که یا ایها الامام ببین چه ها که نکردیم

فلان قدر خاکمان را آزاد کردیم

آن تعداد اسیر گرفتین

این مقدار غنیمت جمع کردیم 

شاید اصلا اسمی از رزمندگان هم نیاورده باشند بعید ، نیست !

  

واکنش خمینی اما کوتاه و روشنگرانه بود

او خوب گوش کرد و در پاسخ  یک جمله  بیشتر نگفت :

          " خرمشهر را خدا آزاد کرد "

 

 

امروز جایش روی ایوان جماران خالی است اما اگر بود قطعا میگفت 

" فلوجه را هم خدا آزاد کرد "

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۲
سید حمزه
چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ

جنگی که بود ..... خیمه ای که هست

خیمه ی دارالحرب هنوز به پاست

 

آنجا را پس از آنکه سوخت ، عقیله ی قهرمان بنی هاشم شهر به شهر تا شام مرمت کرد و دوباره به پا کرد تا هم شور جنگ در آن صورت بگیرد و هم ابدان شهدا آنجا کنار هم آرام باشند

 

هنوز هم اباعبدالله خود را سراسیمه به شهدا میرساند تا لحظه ی آخر سر آنها را به بالین بگیرد ،  گرد و غبار از چهره هاشان بگیرد و بشارت جرعه نوشی کوثر از دست مولانا امیرالمومنین بدهد .

 

هنوز پیکرها را به خیمه برمیگردانند تا کنار علی اکبر ،عون ، حبیب و حر به آرامش برساند و حضرت زینب برآن پیکرها عزا اقامه کند .

 

هنوز مادر سادات مادری میکند

باور نداری از گردان علقمه بپرس

 آنگاه که در نخلستان های حاشیه ی بهمنشیر

 راه را گم کردند

 

و هنوز جنگ بدر در جریان است و عده ی کم سپاهیان اسلام لشکر کثیر کفار را به خاک و خون می کشد

 

باور نداری از سربازان فاطمیون بپرس و کوچه پس کوچه های زینبیه

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۱
سید حمزه
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

هم قد... پدر

پسر خم می شود که هم قد پدر باشد 

پدر اما حیا می کند پسرش را بوسه باران کند، بوسه ی بر شانه اش می نشاند و او را رهسپار میدان مبارزه می کند.

 

پدر حتی مادر را هم تسلی می دهد که مرد شده، پشت مرد مسافر گریه خوبیت ندارد

از او که بپرسی پسرت کجاست، قطعا با افتخار می گوید" جبهه"  اما فقط خودش می داند بار سنگین این کلمه را ،دل آشوب همین یک واژه را 

 

روزها می گذرد و پسر باز می گردد

 

 

 

این بار اما پدر خم می شود که پسر را ببوسد، تن سرد و رنجور پسر را 

خم میشود و دیگر کمر راست نمیکند

 

 

 

 

هی دست می رود به کمرها یکی یکی 

وقتی که می رسند خبرها یکی یکی

خم گشته قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می رسند پسرها یکی یکی



۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
سید حمزه
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

آه دامنگیر

پسر که از مادر جدا می شود ، آه از نهاد مادر بلند است

آهی جگر سوز که قطعا دامن شوم استکبار را میگیرد، دیر یا زود!

و این وعده ی الهی است و تخلفی در آن نیست.

ما اصلا این اولاد شوم سیاه پوش آمریکا را به حساب نمی آوریم

 کودکانی با ریش های بلند که به هر تار ش شیطانی معلق است و از استضعاف فکری شدید رنج می برند.

ما گویی با طفلی طرف هستیم که چاقویی تیز و برنده در دست دارد و ناچار باید با او از در مقابله وارد شد

اما دشمن اصلی جای دیگری است

ما او را در انتهای اردوگاه دشمن میبینیم که در سنگر فرماندهی این عروسک های خیمه شب بازی را میگرداند

و تا پی کردن مرکبش دست از مبارزه برنمیداریم

نوجوانان ما به خمینی و امام صدر و چمران و متوسلیان اقتدا میکنند و به جبهه نبرد مشتاقند و تا پرچم ظلم و استکبار اسرائیل را به زیر نکشند و قدس شریف را آزاد نکنند دست بردار نیستند و این وعده ی الهی است که

 »» ان الارض یرثها عبادی الصالحون ««

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
سید حمزه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ب.ظ

قدم قدم با قدمهای عباس

مزار شهید مدافع حرم علی احمدامیری

 

 

 

 

و امروز نیز قدم به قدم با گامهایی استوار آمده ایم 

آمده ایم تا یاد و خاطره ی تو برادر بزرگوارمان شهید علی احمدامیری  را زنده نگه داریم،تویی که از دنیا و تعلقاتش گذشتی و خود را به خیل عاشقان رساندی و ندای هل من ناصر ینصرنی حسین را با جان خود لبیک گفتی.

 

آمده ایم تا در کنار برادرت و در نبود مادر، پدر، خواهر و....  یادبودی برایت گرفته و نام و راهت را بر دلهایمان حک کنیم و تسلایی بر دل برادرت باشیم.

شاید اگر خبر آمدن ما در کنار مزارت به گوش مادرت در افغانستان برسد دلش آرام گیرد چرا که خواهد دانست هرچند فرزندش دور از وطن غریبانه به شهادت رسید اما اینجا غریب نیست

اینجا خواهران و برادرانی دارد که یادش را زنده نگه می دارند

علی آقا ببین اگر مادرت نیست،مادر رفیق و همرزمت سید محمدحسین به به بالینت آمده تا بگوید علی جان پسرم تو نیز محمدحسین منی،آمده ام تا برایت مادری کنم پسرم.

ما نیز به همراه مادر آمده ایم،خالصانه آمده ایم، با دلهایی گرفته و بغض هایی شکسته تا بگوییم شما را فراموش نکرده ایم اصلا مگر می شود جوانانی چون شما که از تمام دنیای خود، پدر، مادر و...  گذشتند تا نگذارند دوباره کربلایی...  غروبی...  اهل حرم... بی حرمتی...  تکرار شود، را فراموش کرد.

 

آمده ایم تا بگوییم مفتخریم به شما

وخدمت به شما و خانواده تان را وظیفه ی اخلاقی، عرفی و دینی خود می دانیم و امیدواریم در این راه که کمترین کار ممکن است موفق گردیم.

 

ای شهید تو زنده ی و شاهد رفتارو اعمال ما،پس ما را دریاب که روحمان با یادت شاد است.

 زارع_ بهار یکهزاروسیصدونودوپنج

 

در ادامه ی بی مهری های مسئولین

و حضور نداشتن خانواده شهید" پدر مادر " در ایران،و نداشتن توان مالی برادر "تنها عضو خانواده شهید در ایران" برای برگزاری مراسم یادبود این شهید بزرگوار

گروه قدمهای عباس به یاری حضرت حق، این مراسم را با تمام شوق و افتخار به همت کمک های مردمی و خیرین برگزار کردند.

ان شاءالله شهدا شفیعشان گردند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۳
بی نشان
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

معامله ی پر سود

هوالله الخالق الباری المصور

  

معامله ی پرسودی است شهادت، فانی می دهی و باقی می‌گیری!

جسم می دهی و جان می گیری؛

جان می دهی و جانان می گیری

چه لذتی دارد، نظر کردن به وجه الله

شهادت لیاقت می خواهد

  

 

 

کاش لایق بشویم....

 

 

 برای بهترین  دوستانتان آرزوی شهادت کنید

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
بی نشان
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

یک میهمانی ساده

گفتگو با خواهر و همسر شهید سید عارف حسینی با همراهی خواهران شهدا سید رضا حسینی و میردوستی

رفتن و پریدن

- بی خداحافظی رفت. می دانست رضایت به رفتنش نمی دهیم . همیشه حرف از رفتن می زد اما ناراحتی مان را که می دید می گفت نمی روم. اما رفت. بی خداحافظی . بی خبر . بیست روز از او خبر نداشتیم. تا اینکه زنگ زد گفت دمشقم. بعد از آن هربار تماس می گرفت می گفتیم حالا که رفته ای مواظب خودت باش.  سه ماه بعد برگشت. گفته بود دوشنبه می آیم ، آخرین تماسش بود. دوشنبه ی ماه بعدش آمد و دوشنبه هم به خاک سپرده شد . 19 شهریور شهید شد، 20 مهر دفنش کردیم.

خواهرها داغ شان سنگین تر است

- خیلی تنهام. همه ی وجودم بود برادرم. بهترین برادر دنیا . همیشه تماس میگرفت و می گفت: بچه ها را حاضر کن تا ببرم پارک. ماه رمضان با زبان روزه دست فرزندانش را می گرفت می آمدند پارک. من ناراحت می شدم به او می گفتم چرا در این گرما پارک می روی . ولی فقط می خندید. برادرم مثل شمع بود، خیلی خوش لباس و خوش هیکل، در نبود زن و بچه اش من برای برادرم لباسهایش را می شستم و اتو می کردم. وقتی از حمام می آمد یک ساعت همینطور نگاهش می کردم بعد خجالت می کشید، پیش خودم می گفتم بروم صورت او را ببوسم اما نمی توانستم. فقط نگاهش می کردم از خانه که می رفت بیرون از  بالکون نگاهش می کردم تا برود و دور شود. اگر الان اینجا بود به او می گفتم داداش جان خیلی دوستت دارم و برام عزیزی.

آخرین باری که تماس گرفت، گفت: خواهرم برای من دعا کن و خندید. گفتم :من تورا به آقا امام زمان سپرده ام . آخرین زنگ ما همین بود. صدایش را دیگر نشنیدم. قول داده بود وقتی برگشت مرا ببرد پابوس امام رضا علیه السلام، بعدش هم برویم کربلا.

مرتب خوابش را می دیدم. خواب دیدم که برادرم از آنجا زنگ زده، همزمان تصویر گنبد حضرت زینب هم جلوی چشمم می آمد، در خواب دادو فریاد می کردم، گریه می کردم سید امین (همسرم) من را بیدار کرد گفت: چه شده است و برای او خوابم را تعریف کردم آن وقت رفتم بالا پشت بام و آمدم دوباره به خواب رفتم دوباره خواب دیدم جنازه برادرم آمده است برادرم در تابوت است باز هم گریه می کردم و خواب می دیدم شهید شده است . با هر ابر سیاه و خبر از سوریه و صدای در که می آمد بسم الله می گفتم و هراسان می شدم.

خبر شهادت

- خبری از برادرم نبود. با همسرش مرتب به پایگاه ثبت نامی اش مراجعه می کردیم و پرس و جو داشتیم تا بلکه خبری از او پیدا کنیم. اما کسی به ما چیزی نمی گفت و حالمان بدتر می شد. مدام فکر می کردم اگر برگردد اول می آید خانه ی ما یا می رود پیش فرزندانش... تا اینکه برادرشوهرم آمد دنبال مان که برویم خانه شان. دلم شور می زد، انگار یک نفر دلم را کنده و برده بود. با رنگ پریده و پاهای ضعف کرده نشسته بودم به انتظار. زن برادرم را هم که دیدم داشت گریه می کرد، فکر می کردم برای چیز دیگری ست. پا شدم رفتم سید الکریم. با همان حال زار و از پا افتاده. وقتی برگشتم شوهرم هم گریه کرده بود، اما چیزی نمی گفت. آن دو تا آقایی که مسئول ثبت نام مدافعین بودند آمدند خانه ، دیدم دارند زیر لب چیزی می خوانند، فهمیدم دیگر همه چیز تمام شده .

پدر و مادر شهید کجا هستند ؟

وقتی چهارساله بود مادرش و وقتی هفت ساله بود پدرش از دنیا رفت . دو برادر و یک خواهر دیگر داریم که در افغانستان زندگی می کنند و بی قرارند .

ملاقات در خواب با همسر

یک بار وقتی هنوز شهید نشده بود، خوابش را دیدم که آمده بود دنبال مان با بچه ها برویم جایی. اما بدنش لخت و سینه اش کبود شده بود. انگار کسی زده باشدش. خیلی ناراحت شدم ، بعدها در همان قسمت تیر خورد و شهید شد. بعد از شهادت زیاد به خوابم می آید، یک بار با لباس سفید تمیز آمده بود پیشمان. گفتم چرا سفید پوشیده ای؟ گفت بهم می آید. راست میگفت، بهش می آمد. هربار هم ازش می پرسم مگر تو شهید نشده ای او جواب می دهد نه من زنده ام... زنده ام.

    

زندگی در ایران و تصمیم نهایی

ما سید طباطبایی هستیم، بعد از ازدواج در این 13 سال فقط 4 سالش را در افغانستان زندگی کردیم، سید عارف 32 سالش بود که شهید شد. قبل از آن زیر پل سعدی کفاشی می کرد. صاحب کارش باور نمی کرد یک پسر 12 ساله دارد. بعضی وقت ها با خودش محمد را می برد تا نشانش دهد. با محمد زیاد حرف می زد، به او میگفت بعد از من تو مرد این خانه ای. بی خبر رفت و وصیت نامه ای برایمان نگذاشت. فقط می گفت می خواهم بروم تا حداقل در این راه جهاد کنم. . هربار هم زنگ می زد به خواهرش که ناراحتی می کرد می گفت مراقب فرزندانم باش . بار اولی بود که به سوریه اعزام می شد، سه ماهش که تمام شد به شهادت رسید. اما تا قبل از آن مسجد کیهانی که محل ثبت نامش بود، خبری به ما نمی داد. آخر فهمیدیم بیست روز هم در اینجا آموزش دیده و رفته در گردان فاطمیون. رفته و در یک درگیری رو در رو با هفت هشت تا گلوله در سینه شهید شده.

روز خاکسپاری و خبر به فرزندان

سید محمد خالق، سید مهدی و نازنین زهرا بچه های او هستند . روزی که خبر را آوردند آنها هم پیش مان بودند. بچه ها خودشان را در بغل من انداختند و گریه می کردند. محمد خیلی بی قراری می کند و حساس و زودرنج شده، از آن روز تا حالا پلاک پدرش را برداشته و می گوید تا بعد از امتحانات پس نمی دهم . اجازه نمی دادند برویم معراج شهدا و شناسایی اش کنیم، می گفتند دیدن شما چه فایده ای دارد . حالمان بد بود. من هم زیاد بهشت زهرا نمی روم. از بس گریه و زاری می کنم پسرم می گوید، دایی با لشکر امام زمان (عج) برمی گردد. بدون رضایت ما رفت اما حالا دیگر از او راضی هستیم ، به این امید که شفاعت مان را بکند و دستی از ما هم بگیرد.

محمد به جمع اضافه می شود، اما سرش پایین است و سکوت کرده، دوست ندارد صحبت کند . مادرش به جای او چند جمله ای می گوید، از توجه پدر به درس شان و مراقبت از آنها . از علاقه اش به فرزندانش و محمد در نهایت فقط جواب یک سوال را می دهد: می خواهی چه کاره شوی ؟

 پلیس شوم و راه پدر را ادامه دهم ...

   

 

دعای پایانی همسر شهید

ان شا الله هر حاجتی دارید خداوند برایتان برآورده کند. همگی عاقبت به خیر شویم و ما هم یک مقامی نزد خداوند داشته باشیم و در دنیا رو سپید شویم .

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۱
فــ . الف
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت