احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۲۹ دی ۹۵، ۱۸:۳۵ - منتـــظر المـهـدی۳۱۳
    ممنونم

اسلایدر

۱۲ مطلب توسط «سیدابراهیم» ثبت شده است

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ب.ظ

تاب بیاور...





نمی شد وسط تشییع باشی و همه ی حواست به دختر شهید نباشد. سخت بود چشم از او برداشتن.  بغل به بغل می چرخید و دلت می خواست بگویی راحتش بگذارید؛ آخر او داغدیده است. محبت زیادی هم برای او خوب نیست. وقتی می خواستند پدر را داخل قبر بگذارند مادر به اصرار دختر را آنجا نگه داشت. عقیده داشت که پدرش نمرده است بلکه شهید است و باید تاب بیاورد این چیزها را! بیشتر از رقیه که مصیبت ندیده است!!

حالا دختر آرام ایستاد و پدر را در خاک افتاده دید.  پدری  که هیچ نشان از مرگ نداشت. انگار آرام آرام باید می فهمید پدر رفته است و دیگر گردن بابایی نیست تا دست های کوچکش را دور او حلقه کند و تاب بخورد.

حالا وظیفه اش سنگین تر می شود. حالا باید خون پدر را او به دوش بکشد. با همه ی کوچکی اش!

راستی رقیه چطور تاب می آورد خون خدا را به دوش بکشد؟! جز زینب که کسی او را در آغوش نمی گرفت! از چه رو باید مقاومت می کرد. آخر کسی نبود که مصیبت را آرام آرام به او مشق کند. از مردم کوفه یا مکه؟ کدام یک حواسشان به قلب کوچک رقیه بود!!؟ چه انتظاری بود که وقتی پدر را دید تاب بیاورد...







پ.ن: این روزها خیلی ها راهی اربعین هستند. می شود خواهشی بکنم! شمایی که می روی، در مسیر کمی مثل رقیه راه برو. مصیبت زده و کتک خورده ....







۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵
سیدابراهیم
سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ب.ظ

این منم؟


سرمای بیرون، گرمای حال به هم زن اتاق را تا حدی خوب می کرد. نمی توانم قدم هایم را سلانه سلانه بردارم وگرنه با سرعتی که نیروها در حرکت داشتند، با یک برخورد پخش زمین می شدم. همیشه آماده سازی ها باید با جدیت رخ می داد. پس نبرد و رویارویی نزدیک بود که اینطور همهمه همه جا را برداشته بود. غلامحسین آویزان بود به میله ی ماشینش و داشت بچه ها را برای بار زدن راهنمایی می کرد. از اینکه زیردست غلامحسین بودم خوشحال بودم، به نیروهایش درست و حسابی کمپوت می رساند. منظورم از کمپوت همان مهمات است. بالاخره فرمانده باید حساب دل و روده ی ما را داشته باشد تا با اولین مقابله بیرون نریزد.

حالا سرما از نوک بینی ام داشت توی جانم وول می خورد. بعضی از بچه ها انگار جیم شده بودند. نه ممد بود نه حیدر، حتما رفته بودند آرایش دشمن را دید بزنند، کار همیشگی شان بود.

امروز صبح با حلما صحبت کرده بودم، چقدر شیرین می گفت: بابا لفتم جوجو خلیدم، اونم قلمز! کاش لحظه ای به خانه برمیگشتم و حلما و جوجه اش را می دیدم. حتما الان کارتون جوجه اش را کنارش گذاشته و خودش خوابیده! واقعا حلما چه می فهمید شب حمله یعنی چی! وای که انگار همه ی دلتنگی ها همین امشب باید روی سر آدم هوار بشود.

سرگرم همین خیال شده ام که می بینم یکی از بچه های گردان را روی برانکارد دارند سوار آمبولانس می کنند. هنوز حمله شروع نشده چه اتفاقی افتاده بود؟ نزدیکتر می شوم و می بینم تیری به پایش خورده است. آمبولانس می رود و من رد نورش را در جاده ی تاریک پی می گیرم. دارد برمی گردد عقب، به همین راحتی. تقریبا همه فهمیده اند که چرا تیر خورده، اما هیچکس سرزنشش نمی کند. همینکه اینجا کم آورده خیلی بهتر از آن است که آن جلو میان نبرد خودش را ببازد و بقیه را به خطر بیاندازد.

نور آمبولانس در پیچ جاده گم می شود. دستی روی شانه ام می رود: سید خیلی دلت می خواد برگردیا؟ می خوای من یه تیر بزنم به پات؟

ممد است، با چشم هایی که انگار روزهاست خواب ازشان پر کشیده است.

ـ نه تو رو خدا، خودم بلدم به خودم تیر بزنم، تو خطا می زنی فلج می شم

آنقدر بلند می خندد که حیدر متوجه ما می شود و به دو به سمت ما می آید.

ـ چیه سید؟ نور بالا می زنی، بپا امشب لامپات روشن نمونه ما رو به کشتن بدی!

_ نه حیدر جان اتصالی دارم، دلم برای حلما تنگ شده!

جفتشان می خندند و حیدر تفنگش را به سمت پای من می گیرد

ـ سید، جان من بزار بزنم و خلاصت کنم. سیداتصالی به چه دردمون می خوره آخه!؟

غلامحسین جفتشان را صدا می زند و از شرشان خلاص می شوم.

هر چه می کنم عکس حلما را توی گوشی ام نگاه نکنم باز هم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. با آن دامن قرمز و موهای صاف و خرمایی اش دلم را موجی میکند. انگار حلما لب باز کرده و می گوید بابا پس بغلم نمی کنی؟

برمی گردم به اتاق و قرآنم را برمیدارم. می دانم اصلا وقت اینجور کارها نیست اما باید فکرم را جمع و جور کنم. یک صفحه را که تمام می کنم باز می روم توی فکر! پسر شوخی نیست، اینجا برگشتنی توی کار نیست! اگر همه ی بدنت پر از ترکش بشود و نمیری چه؟ آنوقت باید چند ساعت بسوزی تا بالاخره بمیری! اگر درست بزنن وسط پیشانی ات و خلاص! اگر جنازه ات بماند و نتوانند برگردانند!؟ حلما چه کار می کند بعد از من؟ چه کسی بهشان می رسد؟

قرآن را محکم توی دستم فشار می دهم و سعی می کنم ادامه ی آیات را بخوانم : وَ لَئِن أَصابَکُم فَضلٌ مِنَ الَله لَیَقُولُنّ کَأَن لَم یَکُن بَینَکُم وَ بَینَهُ مَودّۀٌ یا لَیتَنِی کُنتُ مَعَهُم فَأَفُوزُ فَوزاً عَظِیماً..

روی کلمه ی یا لیتنی قفل می کنم. چشم هایم می خواهد از حدقه بیرون بزند. گرمای اتاق گیج ترم می کرد. این من بودم که داشتم برای جان خودم چرتکه می انداختم؟ پس این همه فریاد یا لیتنا کنا معک هایم کجا رفته بودند؟ از خودم خجالت می کشم. عرق از سر و رویم سرازیر و با اشک هایم قاطی می شوند.

باد خنکی وارد اتاق می شود، ممد از لای در صدایم می زند: سید کجایی پس!؟ پاشو بریم.











پ.ن: داستانی است بر مدار خاطره ای از یک مدافع حرم!




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
سیدابراهیم
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ

شانه های سنگین


عشق که به جان آدمی میافتد، تمام مرزها و محدودیت ها محو می شود و حتی نام ها..

عاشق می ماند و تب رسیدن، تبی که التیامش فقط حل شدن در معشوق است..

احمد فرزند آبادان بود ولی سر از سوریه درآورد آن هم به نام یک افغانی!

گفته بود: خدایا تا به کی با حسرت، تابوت این شهید و آن شهید را روی شانه های خود تحمل کنم، من خود پرواز می خواهم!


احمد

حالا تو آمدی و این ما بودیم که با حسرت تمام، وزن پرواز تو را روی شانه های خودمان تحمل کردیم...

راستی احمد

باز عشقت مرزی را شکست و تو در دیار بانوی قم آرام گرفتی....







+ چند روز پیش شهید احمد مکیان به دوستان ملکوتی اش پیوست. و حال و هوایی شهدا را در شهر دل ما زنده کرد..







پیشنهاد نوشت: شب های قدرمان را می توانیم با یاد شهیدی معطر کنیم. شهدایی که شاید از همین شب های قدر امضای شهادت خود را از ابا عبدالله گرفتند...


+ برای سلامتی و پیروزی مدافعانمان دعا بسیار کنیم...



۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
سیدابراهیم
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ

قدم های عباس

وقتی شهید مدافع حرمی به روی دست های ما تشییع می شود،‌ کار ما می شود دلداری از بازماندگان..

ما ایرانی ها نمی توانیم فرزند شهید را در داغ پدرش تنها بگذاریم،‌ نمی توانیم مادر شهید را به آغوش نکشیم و دل صبور  پدر شهید را تسلا ندهیم..

اما مرز شهیدان مدافع حرم از مرزهای ایران فراتر رفته است و ما شاهد شهدایی از افغانستان و پاکستان و.. هستیم که هر روز در کوی و برزن ما تشییع می شوند..

اما غمی وجودمان را فرا می گیرد وقتی غربت این شهیدان و بازماندگانشان را می بینیم ...

هر چه مزار شهدای ایرانی شلوغ است، مزار این شهیدان سوت و کور است..

هر چه سر خانواده های شهدای ایرانی شلوغ است از دعوت ها و تجلیل ها،‌ خانه های این شهیدان خالی از هر گونه تجلیل است..

شاید دلداری های ما به اندازه ای نیست که تسلای غریبی بازماندگان باشد..

کاش رسم ایرانی بودن خودمان را در حق این عزیزان نیز تمام و کمال انجام بدهیم..

 

 

 

مدتی است خانواده شهید سیدمحمد حسین میردوستی که خود داغدیده ی شهید مدافع حرم خود هستند دست به دلداری جانانه ای زده اند.

گروهی ساخته اند به نام "قدم های عباس"، و قدم هایی محکم و راسخ در راه سر زدن به خانواده های شهدای تیپ فاطمیون (مدافع حرم افغانستانی) برمی دارند.

گروه قدم های عباس متشکل از خواهران و برادرانی است که به این خانواده ها سر می زنند و با حضورشان تسلی خاطری برای بازماندگان می شوند و به اندازه ای هم کمک های مالی مردمی را به آن ها می رسانند.

احتلال هم با نشر اخبار و دل گویه ها و خاطرات این دیدار ها با قدم های عباس هم قدم شده است تا شاید دِین خود را به شهدای مدافع حرم ادا کند.

شما نیز می توانید در گروه قدم های عباس با ما قدم بردارید. و اگر از بُعد مکانی از ما دور هستید،‌ کمک های مالی خود را با ما هم قدم کنید.

لبیک یا زینب 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۳
سیدابراهیم
دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نوکر ارباب



 هر بار به زحمت مشتش را باز می کنم. هنوز به هوای جایی که بوده خود را جمع و جور می کند. خوشم می آید وقتی می بینم تمام دستش اندازه کف دست من نیست. انگشت های ریز و بلندی دارد. و ناخن هایی که حتی یکبار هم  رنگ ناخن گیر را به خود ندیده اند. توی دلم می گویم پسر که اینقدر نباید نازک و ظریف باشد، بعد به خودم نهیب می زنم آخر همه اش سه روز است که چشم به دنیا باز کرده چه انتظارها داری تو دختر! با احمد سر اسمش توافق کرده ایم. یعنی پیشنهادی که من دادم، برقی در چشم های احمد انداخت که  بی برو برگرد قبول کرد. وقتی اول شعبان به دنیا آمد، پیشنهاد دومم احمد را شگفت انگیزتر کرد، هر چند چشم های احمد را ندیدم تا گذر برق را به چشمانش ببینم. قرار شد برخلاف همه روز سوم به مبارکی ولادت ارباب روز نامگذاری این وروجک باشد. یک ساعتی هست که همه مان منتظریم تا احمد تماس بگیرد و در گوش پسرمان اذان و اقامه بخواند. پرواز ها به خاطر قضیه ی خان طومان معلق شده است، وگرنه حتما خودش را به امشب می رساند. بالاخره تماس می گیرد، کلی خودش را لوس می کند و مثلا حال مرا جویا می شود، سرخ و سفید می شوم و نمی توانم میان این همه چشم، جواب قربان صدقه هایش را بدهم. گوشی را روی گوش های کوچک و قرمزش می گیرم، صدا روی بلندگو است و همه مان می شنویم! احمد با آرامش و تمانینه اذان می خواند. فکر می کنم همه دارند قایمکی اشک می ریزنداما من همچنان دست در دست پسرم صدای احمد را گوش می دهم. اقامه را که می خواند، بقیه که هنوز اسم توافقی من و احمد را نشنیده اند گوش تیز می کنند. احمد صلواتی هم دنبال اذان و اقامه می فرستد و می گوید: بابایی اسم تو رو می گذارم حسین، به امید اینکه نوکر امام حسین بشی ان شالله!












+ چقدر خوب است تمام معاملات زندگی آدمی با ارباب باشد!





پ.ن: این روزهای اعیاد شعبانیه مصادف شده است با وضع نگران کننده خان طومان. و هستند خانواده هایی که لحظه هایشان را پر از نگرانی از جگر گوشه هایشان به سر می برند. برایشان دعا کنیم..







۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۶
سیدابراهیم
شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

چند چندیم با دلمان؟؟

دانه های ریز برف با هر بادی خود را به شیشه ی ماشین می زدند! راننده انگار برایش روز برفی و غیر برفی فرقی نمی کرد، روی فرمان قوز کرده بود و با دقت جاده را می پایید! اولش که گفتم بهشت معصومه! هیچ جوابی نداد و سر تا پایم را وراندازی کرد، من با آن کاپشن قهوه ای رنگ و رو رفته  و شالگردنی که بینی قرمزم را احاطه نکرده بود، علایم یک دیوانه را داشتم که فقط دلش هوای بهشت معصومه را کرده بود. راننده ها خوب آدم ها را می شناسند، حتی دیوانگان را! دلم می خواست شیشه را پایین بدهم و دستم را در هوای سرد استخوان سوز تکان بدهم اما قیافه ی جدی راننده که تنها مسافرش من بودم مجابم می کرد که دست از این کار بردارم. جلوی بهشت معصومه کنار تلی از برف نگه می دارد. کرایه را که می دهم باز قوز می کند روی فرمان و ماشین را سر و  ته می کند. سرباز جلوی در نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و باز هم برمیگردد داخل دکه اش! دلم لحظه ای می خواهد که جای او بودم! اما لرزی توی تنم می نشیند که نگهبانی از چه چیز؟ این ها که اینجا خوابیده اند از من آگاه ترند! برف بی امان می بارد و دلم نمی خواهد کلاهم را تا روی چشمانم بیاورم و شالگردن را دور بینی ام بپیچانم! مگر خون من از آن ها که در سوز سوریه دارند می جنگند رنگین تر است؟ پرچم های قرمز قطعه ی مدافعین حرم با شدت هر چه تمام تر با دانه های برف در ستیزند! برف روی سنگ ها را پوشانده و گل های مصنوعی در زیر برف ها هیچ پژمرده نشده اند! وقتی برف ها زیر پاهایم خرت خرت صدا می دهند، درد هایم شکوفا می شوند! قرار نبود بگویم که کم آورده ام اما می گویم! قرار نبود که بگویم بامرام ها رفتید و من جرات آمدن را ندارم، اما می گویم! قرار نبود دانه دانه ی گناه هایم را رو کنم و بگویم دلیل نیامدنم این ها بوده، اما می گویم! قرار نبود بر سر مزار شهدای افغان برسم و بگویم چقدر غریبید اما می گویم! دانه های برف بغض  گلویم را قلقلک می دهد تا خود را تخلیه کنم! هیچکس اینجا نیست به جز عده ای زنده و یک مرده که راست راست خون گرم در رگ هایش می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست! کنار سنگی که هیچ تابلوی شهیدی بالای سرش نیست روی زمین دراز می کشم. دست به سینه می شوم و چشم هایم را به زور بوران برف می بندم. اینجا قلبی می تپد در کنار قلب هایی اینک در نزد خدا روزی می خوردند.

پ.ن: درد عمیق است وقتی آدم هایی که تا دیروز در کنار تو هیئت می رفتند و پایه ی کربلا رفتن بودند و.. امروز لقب شهید می گیرند و تو هنوز در خودت می پیچی!

+ متن داستان است

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۴
سیدابراهیم
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

شهدای غریب


جلوی آینه به چپ و راست خم می شود. مژه هایش را با انگشتانش باز نگه می دارد و چشمان میشی اش بیشتر نمایان می شود. مادرش در آستانه ی آشپزخانه می ایستد و او را دید می زند. از وقتی که امیر را به مدرسه فرستاده این ماجرای چشم ها و آینه هر روز تکرار می شود. می داند مشکل کار کجاست!‌ جلو می آید و دست روی شانه های امیر می گذارد: باز چی شده امیر خان؟ امیر تا انگشتانش را از مژه هایش بر می دارد،‌ حلقه ی میشی چشمش گم می شود : مامان مگه چشم های من چشه که همه چپ چپ نگاهم میکنن؟ فکر می کردم محسن و یاسین بچه بدهای کوچه هستن که مسخره ام می کنند ولی حالا انگار کل مدرسه... کلمه کل مدرسه توی گلویش زخم می ترکاند و اشک هایش از چشمه سار میشی رنگ روان می شود. مادر کاری نمی تواند بکند جز اینکه امیر را بغل می گیرد:‌ پسرم خوب برای اونا عجیبه چون تو یه شکل دیگه هستی،‌ به خاطر همین همش نگات می کنند. امیر همینطور که دارد اشک هایش را روی بلوز ساده ی سبز مادرش می ریزد می گوید: نخیرم،‌مسخره می کنند می گن افغانی افغانی!! کلمه افغانی انگار زخم بزرگ تری است که به خاطرش باید سیلاب از چشمه سار میشی جاری شود. خود مادر هم دوست دارد پا به پای امیر تمام تحقیرهای این سال ها را زار بزند،‌ اما سکوت می کند و زیر لب می خواند: والله علیم بذات الصدور..




 ××××



مادر با دست های کف آلود وسط هال می دود و امیری می بیند ورای تصورش:‌ امیر! چی شده؟ چرا داد می زنی؟ کی رو می خواهی بکشی؟ امیر همینطور به دیوار مشت و لگد می کوبد نه می شنود و نه می بیند. اشک و داد و سرخی چشم هایش هر لحظه بیشتر می شود. مادر باز کاری نمی تواند بکند جز در آغوش کشیدن امیر. امیر مشت هایش را حواله مادر می کند. اما مادر محکم تر امیر را به سینه خود فشار می دهد. کف ها از دستانش به پرواز درمی آیند. امیر یک جمله را رها نمی کند: بزار بکشمشون! کم کم دستانش بر پشت مادر سست می شود!‌ مادر نمی تواند جلوی لرزه های امیر را که مثل برگ های پاییزی بر خود می لرزد بگیرد.  امیر محکم مادر را می چسبد و وسط هق هق هایش جمله ها بیرون می ریزند: میگن... بابات به خاطر پول... پول... رفته خودشو... کشته... مامان.. مگه بابا شهید نشده؟.. مادر دست های کفی اش را روی سر امیر می کشد. در این دو ماه کار هر شبش است که دست در موهای امیر می کشد تا هوای پدر نکند و آرام بخوابد : چرا پسرم، بابا شهید شده! تو باید بهش افتخار کنی. امیر صورت مادر را در دستانش می گیرد: پس چرا هر شب گریه می کنی؟ تو بهش افتخار نمی کنی؟ مادر دست هایش را دور کمر کوچک امیر حلقه می زند و چانه ی امیر را به شانه اش تکیه می دهد: خوب من دلم برای بابا تنگ میشه،‌ چون رفته یه جای خیلی خوب تر از اینجا!‌ جایی که به خاطر سربندی که بابا زده همه دوسش دارند!‌ امیر که انگار حواسش پرت شده باشد می پرسد:‌ چه سربندی؟ چی نوشته روش؟ مادر خنده اش می گیرد و پر غرور می گوید: سربند مدافع حرم زینب (س)

                         

 

 

 

 

  

 

+ من حاضر نیستم به خاطر پول؛ چشمان میشی بادامی پسرم را اشکبار ببینم

 

 

 

 

پ.ن: هر بار که خانواده های داغدار و سر به زیر مدافعین حرم افغانی را می بینم،‌ غربتی غریب را حس می کنم. غربتی به اندازه ی تمام تهمت ها و حرف های صد من یه غازی که هر روز دم گوشم زمزمه می شود. والله علیم بذات الصدور

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۷
سیدابراهیم
پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ

برخیز پسرت آمده...

قبل از اینکه تماس بگیری با خودم شرط کرده بودم تمام دلتنگی هایم را روی سرت خالی کنم تا زودتر برگردی. اما همه ی نقشه هایم نقش برآب شد وقتی با صدای گرفته ات گفتی: خانوم، پسرمون رو قورت نده بزار بیام ببینمش! دلم نیامد ذوق زدگی ات را هدر دلتنگی ام بکنم. گفتی به گریه اش بنداز، می خواهم صدایش را بشنوم. به چهره ی پسرمان نگاه کردم. درست مثل تو آرام خوابیده بود. بینی کوچکش را فشار دادم اما قصد بیدار شدن نداشت. چند باری تلاش کردم اما فایده ای نداشت، گفتم: سجاد پسرمون زیرلفظی می خواد، میگه باید بابامو ببینم. با همان صدای گرفته از سرماخوردگی بلند بلند خندیدی. اما بیست روز دیرتر زیرلفظی را آوردی مرد! حالا من پسرت را آورده ام تا تو به خاطر او چشم باز کنی. اما گویا سر و سری با پسرت داری که هر دو آرام خوابیده اید. انگار داری شهادت را برای پسرمان مشق می کنی...

                                               

عکس نوشت: اولین و آخرین دیدار شهید سجاد طاهرنیا با پسرش....

+ دیدار دو فرزند شهید با پیکر پدر آسمانی شان :(


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۶
سیدابراهیم
چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

جامه ی رزم

روزی که لباس های علی اصغری را به تنت کردم، آنقدر طنازی می کردی که اشک از چشم هایم جاری شد که آخر یک طفل چه گناهی داشت! تو فکر می کردی بازی جدیدی است که اشک های من روی گونه های تو بلغزد. دست در هوا می چرخاندی و می خندیدی و من بیشتر گریه ام می گرفت. اصلا فکرش را نمی کردم جواب گریه های من و دلیل خنده های تو امروز آشکار شود. حالا چادر سر می کنم و حسینیه به حسینیه روضه ی علی اکبر می روم. چادر روی سر می کشم و منتظر می شوم روضه به آنجا برسد که حسین جامه ی رزم به تن علی اکبر می کند. لیلای قصه کجاست؟ همانطور که من نبودم و برایم نوشتی مامان مامان مامان همین الانش چقدر دلم برات تنگ شده.... و چه خوب که نبودم و ندیدم چه... اما راستش را بخواهی این روزها به این نتیجه رسیده ام که من اولین کسی بودم که جامه ی رزم به تنت کردم. لباس های علی اصغر آن روزها تو را به علی اکبر خانه ام تبدیل کرد....

                     

+

قسمتی از دست نوشته ی شهید مهدی صابری:

مامان ، مامان ، مامان...

همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی شن و اون حس و حالش رو هم نمی تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان ؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم........

رسیدن به سن 30 سال ؛ بعد از آقا علی اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع) اصلاً نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر(ع) نمی خوام!



پ.ن : این پست تقدیم به شهید مهدی صابری و تمام علی اکبر های امام خامنه ای....


 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۹
سیدابراهیم
شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ

جان پدر



می گویند شنیدن کی بود مانند دیدن
 این روزها شنیده هایمان کمی دیدنی شده اند
هنوز حرامیان پدران حسینی را شهید می کنند
دارند خرابه ها تکرار می شوند
رقیه ها دلتنگ پدران می شوند
از شام پدر می آورند و جان رقیه ها را می گیرند


                                 
                                                                           

حضرت رقیه2





پ.ن: چه کیفی دارد مدافع حرم عمه جان زینب باشی و دخترت رقیه وار بر بالینت...
حسین چه می کنی با عاشقانت؟؟








۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۴
سیدابراهیم
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت