احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۲۹ دی ۹۵، ۱۸:۳۵ - منتـــظر المـهـدی۳۱۳
    ممنونم

اسلایدر

۵۴ مطلب با موضوع «برگی آیه :: مدافعان حرم» ثبت شده است

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

معامله ی پر سود

هوالله الخالق الباری المصور

  

معامله ی پرسودی است شهادت، فانی می دهی و باقی می‌گیری!

جسم می دهی و جان می گیری؛

جان می دهی و جانان می گیری

چه لذتی دارد، نظر کردن به وجه الله

شهادت لیاقت می خواهد

  

 

 

کاش لایق بشویم....

 

 

 برای بهترین  دوستانتان آرزوی شهادت کنید

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
بی نشان
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

یک میهمانی ساده

گفتگو با خواهر و همسر شهید سید عارف حسینی با همراهی خواهران شهدا سید رضا حسینی و میردوستی

رفتن و پریدن

- بی خداحافظی رفت. می دانست رضایت به رفتنش نمی دهیم . همیشه حرف از رفتن می زد اما ناراحتی مان را که می دید می گفت نمی روم. اما رفت. بی خداحافظی . بی خبر . بیست روز از او خبر نداشتیم. تا اینکه زنگ زد گفت دمشقم. بعد از آن هربار تماس می گرفت می گفتیم حالا که رفته ای مواظب خودت باش.  سه ماه بعد برگشت. گفته بود دوشنبه می آیم ، آخرین تماسش بود. دوشنبه ی ماه بعدش آمد و دوشنبه هم به خاک سپرده شد . 19 شهریور شهید شد، 20 مهر دفنش کردیم.

خواهرها داغ شان سنگین تر است

- خیلی تنهام. همه ی وجودم بود برادرم. بهترین برادر دنیا . همیشه تماس میگرفت و می گفت: بچه ها را حاضر کن تا ببرم پارک. ماه رمضان با زبان روزه دست فرزندانش را می گرفت می آمدند پارک. من ناراحت می شدم به او می گفتم چرا در این گرما پارک می روی . ولی فقط می خندید. برادرم مثل شمع بود، خیلی خوش لباس و خوش هیکل، در نبود زن و بچه اش من برای برادرم لباسهایش را می شستم و اتو می کردم. وقتی از حمام می آمد یک ساعت همینطور نگاهش می کردم بعد خجالت می کشید، پیش خودم می گفتم بروم صورت او را ببوسم اما نمی توانستم. فقط نگاهش می کردم از خانه که می رفت بیرون از  بالکون نگاهش می کردم تا برود و دور شود. اگر الان اینجا بود به او می گفتم داداش جان خیلی دوستت دارم و برام عزیزی.

آخرین باری که تماس گرفت، گفت: خواهرم برای من دعا کن و خندید. گفتم :من تورا به آقا امام زمان سپرده ام . آخرین زنگ ما همین بود. صدایش را دیگر نشنیدم. قول داده بود وقتی برگشت مرا ببرد پابوس امام رضا علیه السلام، بعدش هم برویم کربلا.

مرتب خوابش را می دیدم. خواب دیدم که برادرم از آنجا زنگ زده، همزمان تصویر گنبد حضرت زینب هم جلوی چشمم می آمد، در خواب دادو فریاد می کردم، گریه می کردم سید امین (همسرم) من را بیدار کرد گفت: چه شده است و برای او خوابم را تعریف کردم آن وقت رفتم بالا پشت بام و آمدم دوباره به خواب رفتم دوباره خواب دیدم جنازه برادرم آمده است برادرم در تابوت است باز هم گریه می کردم و خواب می دیدم شهید شده است . با هر ابر سیاه و خبر از سوریه و صدای در که می آمد بسم الله می گفتم و هراسان می شدم.

خبر شهادت

- خبری از برادرم نبود. با همسرش مرتب به پایگاه ثبت نامی اش مراجعه می کردیم و پرس و جو داشتیم تا بلکه خبری از او پیدا کنیم. اما کسی به ما چیزی نمی گفت و حالمان بدتر می شد. مدام فکر می کردم اگر برگردد اول می آید خانه ی ما یا می رود پیش فرزندانش... تا اینکه برادرشوهرم آمد دنبال مان که برویم خانه شان. دلم شور می زد، انگار یک نفر دلم را کنده و برده بود. با رنگ پریده و پاهای ضعف کرده نشسته بودم به انتظار. زن برادرم را هم که دیدم داشت گریه می کرد، فکر می کردم برای چیز دیگری ست. پا شدم رفتم سید الکریم. با همان حال زار و از پا افتاده. وقتی برگشتم شوهرم هم گریه کرده بود، اما چیزی نمی گفت. آن دو تا آقایی که مسئول ثبت نام مدافعین بودند آمدند خانه ، دیدم دارند زیر لب چیزی می خوانند، فهمیدم دیگر همه چیز تمام شده .

پدر و مادر شهید کجا هستند ؟

وقتی چهارساله بود مادرش و وقتی هفت ساله بود پدرش از دنیا رفت . دو برادر و یک خواهر دیگر داریم که در افغانستان زندگی می کنند و بی قرارند .

ملاقات در خواب با همسر

یک بار وقتی هنوز شهید نشده بود، خوابش را دیدم که آمده بود دنبال مان با بچه ها برویم جایی. اما بدنش لخت و سینه اش کبود شده بود. انگار کسی زده باشدش. خیلی ناراحت شدم ، بعدها در همان قسمت تیر خورد و شهید شد. بعد از شهادت زیاد به خوابم می آید، یک بار با لباس سفید تمیز آمده بود پیشمان. گفتم چرا سفید پوشیده ای؟ گفت بهم می آید. راست میگفت، بهش می آمد. هربار هم ازش می پرسم مگر تو شهید نشده ای او جواب می دهد نه من زنده ام... زنده ام.

    

زندگی در ایران و تصمیم نهایی

ما سید طباطبایی هستیم، بعد از ازدواج در این 13 سال فقط 4 سالش را در افغانستان زندگی کردیم، سید عارف 32 سالش بود که شهید شد. قبل از آن زیر پل سعدی کفاشی می کرد. صاحب کارش باور نمی کرد یک پسر 12 ساله دارد. بعضی وقت ها با خودش محمد را می برد تا نشانش دهد. با محمد زیاد حرف می زد، به او میگفت بعد از من تو مرد این خانه ای. بی خبر رفت و وصیت نامه ای برایمان نگذاشت. فقط می گفت می خواهم بروم تا حداقل در این راه جهاد کنم. . هربار هم زنگ می زد به خواهرش که ناراحتی می کرد می گفت مراقب فرزندانم باش . بار اولی بود که به سوریه اعزام می شد، سه ماهش که تمام شد به شهادت رسید. اما تا قبل از آن مسجد کیهانی که محل ثبت نامش بود، خبری به ما نمی داد. آخر فهمیدیم بیست روز هم در اینجا آموزش دیده و رفته در گردان فاطمیون. رفته و در یک درگیری رو در رو با هفت هشت تا گلوله در سینه شهید شده.

روز خاکسپاری و خبر به فرزندان

سید محمد خالق، سید مهدی و نازنین زهرا بچه های او هستند . روزی که خبر را آوردند آنها هم پیش مان بودند. بچه ها خودشان را در بغل من انداختند و گریه می کردند. محمد خیلی بی قراری می کند و حساس و زودرنج شده، از آن روز تا حالا پلاک پدرش را برداشته و می گوید تا بعد از امتحانات پس نمی دهم . اجازه نمی دادند برویم معراج شهدا و شناسایی اش کنیم، می گفتند دیدن شما چه فایده ای دارد . حالمان بد بود. من هم زیاد بهشت زهرا نمی روم. از بس گریه و زاری می کنم پسرم می گوید، دایی با لشکر امام زمان (عج) برمی گردد. بدون رضایت ما رفت اما حالا دیگر از او راضی هستیم ، به این امید که شفاعت مان را بکند و دستی از ما هم بگیرد.

محمد به جمع اضافه می شود، اما سرش پایین است و سکوت کرده، دوست ندارد صحبت کند . مادرش به جای او چند جمله ای می گوید، از توجه پدر به درس شان و مراقبت از آنها . از علاقه اش به فرزندانش و محمد در نهایت فقط جواب یک سوال را می دهد: می خواهی چه کاره شوی ؟

 پلیس شوم و راه پدر را ادامه دهم ...

   

 

دعای پایانی همسر شهید

ان شا الله هر حاجتی دارید خداوند برایتان برآورده کند. همگی عاقبت به خیر شویم و ما هم یک مقامی نزد خداوند داشته باشیم و در دنیا رو سپید شویم .

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۱
فــ . الف
سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ

سرمایه تحرک...

بسم الله الرحمن الرحیم

بارها تجربه کرده ایم


اما در زندگی روزمره و نه به خاطر خدا



موتور محرک انسان  در زندگی چیست ؟ و آن چه چیزی است که باعث پیشرفت کارها ، حتی سخت ترین آن می شود؟



بی شک پاسخ سوال عشق است و ما این کلمه ی قدسی را در چه چیزهای پیش پا افتاده ای خلاصه کردیم



اما تو ای شهید ، معنای حقیقی کلمه عشق به معبود را چه عارفانه به نمایش گذاردی

 

این محبت را در نظر آوردی و نا ممکن ها را انجام دادی



"از محبت مادری ، عشق همسری ، علاقه به دنیا و مافیها " گذشتی و باور ندارم این همه را جز به محبت اباعبدالله میسر کرده باشی...

 

 

 

 

 

 

 

 +

 

عکس.نوشت: آخرین تصویر از شهید مدافع حرم سعید سامانلو

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۱۹
سید حمزه
پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ

رهروان را "عشق" بس باشد دلیل ...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خداوند مقرب ترین بندگان خویش را از میان عشاق بر می گزیند و هم آنانند که گره کور دنیا را به معجزه ی عشق می گشایند...

 


 
 
 
 
کجا دیده ای که عبد عاصی بر درگاه رب الارباب این چنین گستاخانه چیزی طلب کند؟!

آن هم بزرگ ترین اتفاق بشریت یعنی شهادت را...

 

می دانی چه کسانی طالب مصداق یرزقون عندالله شدن هستند؟ آن هایی که کربلایشان را پیدا کرده اند...

 

 

 

 

 

 

 

 سلام مارو به ارباب برسونید

 

 

 

 +

قطعه 31 مدافعان حرم بهشت معصومه _ قم

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
محمدحسین
شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

چند چندیم با دلمان؟؟

دانه های ریز برف با هر بادی خود را به شیشه ی ماشین می زدند! راننده انگار برایش روز برفی و غیر برفی فرقی نمی کرد، روی فرمان قوز کرده بود و با دقت جاده را می پایید! اولش که گفتم بهشت معصومه! هیچ جوابی نداد و سر تا پایم را وراندازی کرد، من با آن کاپشن قهوه ای رنگ و رو رفته  و شالگردنی که بینی قرمزم را احاطه نکرده بود، علایم یک دیوانه را داشتم که فقط دلش هوای بهشت معصومه را کرده بود. راننده ها خوب آدم ها را می شناسند، حتی دیوانگان را! دلم می خواست شیشه را پایین بدهم و دستم را در هوای سرد استخوان سوز تکان بدهم اما قیافه ی جدی راننده که تنها مسافرش من بودم مجابم می کرد که دست از این کار بردارم. جلوی بهشت معصومه کنار تلی از برف نگه می دارد. کرایه را که می دهم باز قوز می کند روی فرمان و ماشین را سر و  ته می کند. سرباز جلوی در نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و باز هم برمیگردد داخل دکه اش! دلم لحظه ای می خواهد که جای او بودم! اما لرزی توی تنم می نشیند که نگهبانی از چه چیز؟ این ها که اینجا خوابیده اند از من آگاه ترند! برف بی امان می بارد و دلم نمی خواهد کلاهم را تا روی چشمانم بیاورم و شالگردن را دور بینی ام بپیچانم! مگر خون من از آن ها که در سوز سوریه دارند می جنگند رنگین تر است؟ پرچم های قرمز قطعه ی مدافعین حرم با شدت هر چه تمام تر با دانه های برف در ستیزند! برف روی سنگ ها را پوشانده و گل های مصنوعی در زیر برف ها هیچ پژمرده نشده اند! وقتی برف ها زیر پاهایم خرت خرت صدا می دهند، درد هایم شکوفا می شوند! قرار نبود بگویم که کم آورده ام اما می گویم! قرار نبود که بگویم بامرام ها رفتید و من جرات آمدن را ندارم، اما می گویم! قرار نبود دانه دانه ی گناه هایم را رو کنم و بگویم دلیل نیامدنم این ها بوده، اما می گویم! قرار نبود بر سر مزار شهدای افغان برسم و بگویم چقدر غریبید اما می گویم! دانه های برف بغض  گلویم را قلقلک می دهد تا خود را تخلیه کنم! هیچکس اینجا نیست به جز عده ای زنده و یک مرده که راست راست خون گرم در رگ هایش می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست! کنار سنگی که هیچ تابلوی شهیدی بالای سرش نیست روی زمین دراز می کشم. دست به سینه می شوم و چشم هایم را به زور بوران برف می بندم. اینجا قلبی می تپد در کنار قلب هایی اینک در نزد خدا روزی می خوردند.

پ.ن: درد عمیق است وقتی آدم هایی که تا دیروز در کنار تو هیئت می رفتند و پایه ی کربلا رفتن بودند و.. امروز لقب شهید می گیرند و تو هنوز در خودت می پیچی!

+ متن داستان است

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۴
سیدابراهیم
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ق.ظ

ای یار دور از نظر ...

به نام خالق مهدی (عج)

 ای یار دور از نظر!

دلم برایت تنگ شده!

جمعه پشت جمعه، هفته پشت هفته...

دیگر از ماه هم گذشته است... سالهاست که رخ نمایان نمی کنی... 

دلتنگی ام را کجا جار بزنم...

اینجا دیگر جای ماندن نیست

 

اینجا آدمها از هم میگذرند، عاطفه ها رنگ باخته... 

عشق مفهومی ندارد، خبر لای چند سطر خط و یا چند جمله حرف که از آن فقط نام می برند

دلها از هم دورند...

اینجا گاهی فقط جواب، فشنگ است و گلوله

و اگر دستشان از سلاح کوتاه است، زخم زبان می زنند...

زخمها هر روز عمیق تر می شوند... کجاست مرهم؟!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۶
بی نشان
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

آرمانی بلند داشتند

 بسم رب الحسین

شهیدان هم مثل ما عاشق فرزندانشون بودند....

 

  

 قسمتی از نامه شهید مدافع سید روح اله عمادی برای فرزندش

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
بی نشان
جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ق.ظ

و بار دیگر خطبه ی زینبی...

بسم رب الشهدا والصدیقین

ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون

وکسانی را که در راه خدا کشته می شوند،مرده نخوانید، بلکه زنده اند،  ولی شما نمی دانید

 

خدایا شکرت که امیر مرا پذیرفتی، خدایا شکرت که امیر مدافع مقدس ترین اماکن روی زمین و اسوه های دین و انسانیت قرار دادی. خدایا شکرت که امیر، ندای "هل من ناصر ینصرنی" امامش را با جانش پاسخ گفت. 

امروز خون امیر و خون شهدای ما بار دیگر حقانیت مارا اثبات کرد، حقانیت نظام جمهوری اسلامی، حقانیت شیعه و اسلام ناب محمدی را.

وچه کور دلند تکفیری های بزدلی که فکر میکنند با کشتن جوانان ما خللی در عزم و اراده ما در این راه بر ما وارد می کنند.

من به امیر افتخار میکنم وشهادتش را به خودش که آرزویش بود و صاحت مبارک امام زمان(عج) و رهبر انقلاب و همه شما مردم شهید پرور تبریک میگویم.

داعش و دیگر تکفیری های جنایتکار بدانند که ما با شهادت عزیزانمان برای نابودی آنها و اربابان کافرشان آمریکا و اسرائیل غاصب مصمم تر و قوی تر از همیشه آماده نبرد با آنها هستیم.

خودم و فرزندم و خانواده ام با قدرت تمام راه شهیدمان را ادامه می دهیم و به اشارتی از سوی رهبر عزیزمان جانمان را نثار این راه مقدس میکنیم و به یاری حق وبه برکت مکتب امام حسین(ع) و به لطف وجود ولی فقیه،جبهه مقاومت که همان جبهه کربلا و امتداد راه عاشوراست، پیروز است وما تا تحقق این پیروزی فریادمان این است.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۶:۰۹
بی نشان
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ

دمشق آمادگاه سربازان حضرت مهدی(ع)

بسم رب الزینب

 

 

 

شاید مقدر شده است: حضرت زینب(س) که پیام آور حماسه عاشورا بود، پیام آور حماسه ظهور و فراهم آورنده مقدمات فرج هم باشد.

امروز زینبیه دمشق آمادگاه سربازان حضرت مهدی (ع) شده و تمام منتظران سلحشور و محبان پرشور امام حسین(ع) در جهان دلشان آنجاست. 

زینب(س) همچنان علمدار حسین(ع) است و امروز هم حرم خود را سپر بلای حرم برادر کرده است.           

                                                                       استاد پناهیان

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
بی نشان
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

شهدای غریب


جلوی آینه به چپ و راست خم می شود. مژه هایش را با انگشتانش باز نگه می دارد و چشمان میشی اش بیشتر نمایان می شود. مادرش در آستانه ی آشپزخانه می ایستد و او را دید می زند. از وقتی که امیر را به مدرسه فرستاده این ماجرای چشم ها و آینه هر روز تکرار می شود. می داند مشکل کار کجاست!‌ جلو می آید و دست روی شانه های امیر می گذارد: باز چی شده امیر خان؟ امیر تا انگشتانش را از مژه هایش بر می دارد،‌ حلقه ی میشی چشمش گم می شود : مامان مگه چشم های من چشه که همه چپ چپ نگاهم میکنن؟ فکر می کردم محسن و یاسین بچه بدهای کوچه هستن که مسخره ام می کنند ولی حالا انگار کل مدرسه... کلمه کل مدرسه توی گلویش زخم می ترکاند و اشک هایش از چشمه سار میشی رنگ روان می شود. مادر کاری نمی تواند بکند جز اینکه امیر را بغل می گیرد:‌ پسرم خوب برای اونا عجیبه چون تو یه شکل دیگه هستی،‌ به خاطر همین همش نگات می کنند. امیر همینطور که دارد اشک هایش را روی بلوز ساده ی سبز مادرش می ریزد می گوید: نخیرم،‌مسخره می کنند می گن افغانی افغانی!! کلمه افغانی انگار زخم بزرگ تری است که به خاطرش باید سیلاب از چشمه سار میشی جاری شود. خود مادر هم دوست دارد پا به پای امیر تمام تحقیرهای این سال ها را زار بزند،‌ اما سکوت می کند و زیر لب می خواند: والله علیم بذات الصدور..




 ××××



مادر با دست های کف آلود وسط هال می دود و امیری می بیند ورای تصورش:‌ امیر! چی شده؟ چرا داد می زنی؟ کی رو می خواهی بکشی؟ امیر همینطور به دیوار مشت و لگد می کوبد نه می شنود و نه می بیند. اشک و داد و سرخی چشم هایش هر لحظه بیشتر می شود. مادر باز کاری نمی تواند بکند جز در آغوش کشیدن امیر. امیر مشت هایش را حواله مادر می کند. اما مادر محکم تر امیر را به سینه خود فشار می دهد. کف ها از دستانش به پرواز درمی آیند. امیر یک جمله را رها نمی کند: بزار بکشمشون! کم کم دستانش بر پشت مادر سست می شود!‌ مادر نمی تواند جلوی لرزه های امیر را که مثل برگ های پاییزی بر خود می لرزد بگیرد.  امیر محکم مادر را می چسبد و وسط هق هق هایش جمله ها بیرون می ریزند: میگن... بابات به خاطر پول... پول... رفته خودشو... کشته... مامان.. مگه بابا شهید نشده؟.. مادر دست های کفی اش را روی سر امیر می کشد. در این دو ماه کار هر شبش است که دست در موهای امیر می کشد تا هوای پدر نکند و آرام بخوابد : چرا پسرم، بابا شهید شده! تو باید بهش افتخار کنی. امیر صورت مادر را در دستانش می گیرد: پس چرا هر شب گریه می کنی؟ تو بهش افتخار نمی کنی؟ مادر دست هایش را دور کمر کوچک امیر حلقه می زند و چانه ی امیر را به شانه اش تکیه می دهد: خوب من دلم برای بابا تنگ میشه،‌ چون رفته یه جای خیلی خوب تر از اینجا!‌ جایی که به خاطر سربندی که بابا زده همه دوسش دارند!‌ امیر که انگار حواسش پرت شده باشد می پرسد:‌ چه سربندی؟ چی نوشته روش؟ مادر خنده اش می گیرد و پر غرور می گوید: سربند مدافع حرم زینب (س)

                         

 

 

 

 

  

 

+ من حاضر نیستم به خاطر پول؛ چشمان میشی بادامی پسرم را اشکبار ببینم

 

 

 

 

پ.ن: هر بار که خانواده های داغدار و سر به زیر مدافعین حرم افغانی را می بینم،‌ غربتی غریب را حس می کنم. غربتی به اندازه ی تمام تهمت ها و حرف های صد من یه غازی که هر روز دم گوشم زمزمه می شود. والله علیم بذات الصدور

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۷
سیدابراهیم
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت