تا اگر روزی شهید شدم در شهر خودم غریب نمانم...
هوالله الخالق الباری المصور
شهید مدافع حرم علی امرایی
قبرها را حفر می کند و اشک می ریزد
جوانانی که دورش حلقه زدند، با اشکهای او اشک می ریزند
در این جوان چه میگذرد که اینطور اشک ریزان قبرهایی را می کند که قرار است پنج شهید گمنام در آن به امانت سپرده بشوند؟؟؟!!!
اینجا فرهنگسرای ولا،میدان نماز است
روضه عباس(ع) می خواند و یکی یکی شهدا را داخل قبر می گذارد...
این جوان غوغایی به پا کرده است که نگو و نپرس!
چند سال بعد هر جمعه موکتهایی بر دوشش می گذارد و کنار مقبره این شهدا پهن می کند. بلندگوها را در محوطه می گذارد
نجوای آل یاسین خواندنش که همه جا پر می شود، گریه مادران را امان نمی دهد. دیگر می دانند حال و هوای صبح های جمعه ی میدان نماز دیدنی است
یک روز صدایش می کنند و می پرسند داستان این صبح های جمعه و بی قراری های تو چیست مادر؟!!!
چشم در چشم مادر می دوزد و می گوید می خواهم این پنج شهید گمنام را از غربت روزگار در بیاورم
تا اگر روزی شهید شدم، در شهر خودم غریب نمانم