جنگجوی یازده ساله
پرده ی خیمه بالا رفته و
سربازی غیور از حرم لباس رزم پوشیده و خرامان سوی فرمانده می آید برای اذن میدان
شمشیرش از قدش بلند تر است و روی زمین کشیده میشود ، فرمانده با لبخندی پدرانه این سرباز را به سمت خیمه برمیگرداند
اما عاشقانه التماس می کند که مادرم مرا راهی کرده و گفته دیگر باز نگرد
نمیدانم چرا این چنین کودکی یازده ساله هیبت رزم و دلاوری دارد
اما حتم دارم دل فرمانده خواهد لرزید از این غربت که اطفال حرم لباس جنگ پوشیده اند
آنچنان رجز می خواند که لرزه بر اندام مردان جنگی می اندازد،نه از بلندی صدایش از عمق عشقش که قطعا از پدر شهیدش آموخته :
أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاَْمیرُ ، سُرُورُ فُؤادِ الْبَشیرِ النَّذیرِ ، عَلِىٌّ وَ فاطِمَةُ والِداهُ ، فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظیر ، لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحى ، لَهُ غُرَّةٌ مِثْلُ بَدْر مُنیر