روایتی از دیدار با خانواده شهید محمدزمان
مدافع حرم افغانستانی
بسم الله الرحمن الرحیم
یک خانه ساده و قدیمی ...
انگار از وسط شهر سقوط کردم در سادگی و بی ریایی روستا...
یک اتاق ساده، و یک طاقچه پر از عکس... وارد که شدیم، مادر شهید گوشه حیاط ایستاده بود، نشناختیم، جوانتر از آن بود که مادر شهید حساب شود.
معرفی که شدیم، همه ی ما با مادر دست دادیم، اما من دست و پایم را گم کرده بودم، آخر اولین باری بود که با خانواده شهدای افغانستانی دیدار میکردم، نمیدانستم باید چه کنم و چه رفتاری نشان بدهم
قاب عکس شهید را که روی طاقچه دیدم بر خلاف انتظارم نه لباس بسیجی داشت نه کلاه پاسداری نه نشانی از مذهبیت، حتی جوانتر از آن بود که پشت لبش سبز شود، فقط نوزده سال!!!
آنجا که طاقچه ساده و بی ریا و عکس ساده با تیشرت امروزی را تن شهید دیدم، تصمیم گرفتم خودم باشم و فهمیدم لازم نیست طور خاصی رفتار کنم. آرام شدم و دلم را برداشتم و پهن کردم وسط آن اتاق کوچک...
چشم به در و دیوار خانه دوختم، یخچالی گوشه اتاق، دری چوبی که به اتاق کوچک دیگری که آشپزخانه در آن بود، باز میشد. روی در نوشته هایی بود که در بیشتر زمان دیدار به آنها می نگریستم
یا حسین، یاعلی
مادر شهید که نشست، حس کردم سخت است برایش صحبت کردن، بغض گیر کرده در گلویش را، دلم که وسط اتاق پهن کرده بودم، حس میکرد...
کمی که سوال کردیم، بغض های مادر ترکید و اشکهایش فروریخت و چادری بود که محرم و نگهدار اشکهایش میشد...
و بعد از گذشت فقط چند ماه، داغ فرزند چه سخت است، اما این را ذهن نافهم من میگوید، چه کسی واقعا میفهمد داغ فرزند یعنی چه ؟ آنهم فرزندی که مادر میگفت گرچه فرزند تنی خودم نیست، اما چون فرزند خودم دوستش داشتم و محرم رازها و دردودل هایم بوده و باز اشکهای غلتان بر گونه...
پدر شهید با نگاه محجوب و سربه زیر و با لبخندی دلنشین سوالهارا متواضعانه به گونه ای جواب میگفت که از تمام حرفهایش ایمان و توکلی که تنها میگفت خواست خدا بوده، همه چیز حتی اینکه پسرش این راه را انتخاب کرده و مثل هزاران جوان دیگر به فکر خوشگذرانی نرفته است، حتی اینکه پسرش مدام میگفته باید سوریه رفت، را هم خواست خدا میدانست و چه لبخند رضایت و افتخاری نقش چهره محجوبش میشد، وقتی از پسرش میگفت
وچه افسوسی پشت نگاهش بود وقتی میگفت اگر این بچه ها نبودند، من هم میرفتم...
آری! پسر، آرزوی دفاع از حرم بی بی را در سر میپروراند و بالاخره علی رغم مخالفت مادر که دو سال قبل با خواسته اش مخالفت کرده بود، یکروز کوله بارش را برمیدارد و راهی میشود، بیخبر!
و خانواده را با گوشی ای خاموش بی خبر میگذارد... و یک هفته بعد از رفتن، خود را به خیل شهدا میرساند.
و آنقدر بیخبر رفت و آنقدر برای رسیدن به یار عجله داشت که وقتی میخواستند خبر شهادتش را به خانواده اش بدهند، آنها اصلا باور نمیکردند سوریه رفته باشد چه برسد به شهادت...
وحال مادر و پدر و چهار برادر و یک خواهر، یادگاری را از دست دادند که داغ اش را از دلشان پاک نمیشود.
و چه لحظه عجیب و سختی بود، آن وقتیکه از پسر کوچک خانواده، رحمان پرسیده شد که داداشت چطور بود؟ باهم بازی میکردید؟ و پدر گفت از همه بیشتر با این خوب بود... آنهنگام که همه بهت زده شدیم از بغض و گریه ناگهانی رحمان، برای برادرش، دیگر آن جا دلم میخواست زمین دهن باز کند تا نبینم اشکهای بزرگ مرد کوچکی را که سر بر زانو نهاده تا غرور مردانه اش جلوی ما نشکند.آن زمانی که هیچ چیز جز حضور و آغوش برادر نمیتوانست حال رحمان را خوب کند...
چه لحظه ی سختی بود وقتی دلم وسط آن اتاق سرک میکشید بین بغض های دلتنگیشان....
مادر شهید که در تمام مدت، متواضعانه و آرام صحبت میکرد، وقتی که حرف از پول و امکاناتی که به شهدای افغانستانی میدهند شد، چنان ناراحت و بغض آلود شد که محکم و آزرده میگفت آخه کی بخاطر پول جونش رو میده؟ اصلا مثال میزنم ، الان به شما بگویند صد میلیون میدهم و این انگشتت را ببر، نمیبری...جون آدم عزیزه...
وچه زخم و تهمت بزرگی بر دل رنج دیده ی خانواده های شهدا میزنند آنان که عروسک خیمه شب بازی و طوطی گویای شبکه های ماهواره ی و غرب می شوند...
کاش بیایندیکبار و ببینند وضع زندگی آنها را... کاش بیایند و ببینند که هنوز هیچ چیزی به آنها ندادند، حتی یک حقوق ساده که جایگزین پولی باشد که پسرشان با زحمت و کار بسیار برای خانواده می آورد...
کاش بیایند و عزت نفس خانواده شهدای افغانستانی را ببینند وقتی به آنها می گفتیم چه تقاضایی دارید میگفتند هیچی، اگر دولت کاری میخواهد بکند، بکند ما چیزی نمیگوییم و چه طعنه سنگینی بود بر مسولان...
کاش بیایند وببینند پولهای میلیونی را در اتاق محقر منطقه 18 تهران، بن بست سوم...
کاش اگر دین ندارین لااقل آزاده باشیم، و اگر قدردان امنیت مان نیستیم لااقل زخم زبان بر جگر پاره پاره خانواده شهدا نزنیم...
کاش بیایید و ببینید تا مفهوم امنیت را بفهمید ، وقتی پدر و مادر از وضع وحشتناک و بدبختی در افغانستان میگفتند وقتی همان زندگی ساده و سنتی در محله پایین شهر تهران را از زندگی در افغانستان بهتر میدانستند...
کاش بیایید و مفهوم انصاف را درک کنید، وقتی پدر شهید با وجود آنکه هیچ چیزی به آنها نداده بودند، باز تشکر میکرد از اینکه عده ای به آنها سر زده بودند ودر تشییع پسرش،عده زیادی بودند...
کاش بیایید و ببینید مفهوم ولایت پذیری و ولایت دوستی را... وقتی که از پدر و مادر شهید پرسیدند که دوست دارید با آقای خامنه ای دیدار کنید؟ و آنها گل از گلشان شکفت و صورتشان پر از شادی و آرزو شد...
کاش بیایید و ببینید مفهوم تواضع را وقتی مادر شهید میگفت من بیسوادم و چیزی نمیدانم اما امروز چه چیزهایی که آموختم از بزرگ منشی و عزت نفس و انصاف و مروتشان را...
چقدر در دلم ماند که کاش میگفتم، سواد شرط دانستن نیست، شما بزرگترین معلم هستید...
کاش بیایید و ببینید مفهوم غیرت را، وقتی که با وجود همه سختی ها، باز میگفتند اگر پسر بزرگترشان که تنها سیزده سال دارد بخواهد برود میگذارند، و اگر باز محمد زمان زنده شود، اجازه میدهند اما نه تنها ، این بار به همراهی پدر...
کاش آمده بودید و میدیدید مفهوم زخم زبان و دل شکستن را...
وقتی مادر شهید میگفت همسایه ها میگویند خجالت نکش از شهادت فرزندت... و مادر چه زیبا میگفت خجالت ندارد، مگر کار بدی کرده؟
همه ما میمیریم، مرگ حقه اما شهادت زیباتر...
کاش آمده بوید و میشنیدید حرفهای مادر شهید را که وضع مالی کنونی هم محله های خودشان را در افغانستان میگفت که چه وضع خوبی دارند.. و می آمدید و میدیدید پولهایی که از شهیدشان بهشان رسیده بود!
و چه لحظه ی سختی بود لحظه وداع ، انگار دلم دیگر نمی خواست از آن اتاق جمع شود، دلم میخواست بمانم پیش مادر و بشوم هم درد و هم دلش به یاد آنوقتها که با محمدزمان دردودل میکرد...
و تازه ان زماتن علت و هدف این دیدارها را از عمق وجودم درک می کردم که مادر شهید گفت: ما هیچکس ر ا اینجا نداریم. ممنون که به ما سرزدید
و خوشحالم که در این روزهایی که همه مشغول زندگی خود هستند و حتی گاه بخاطر شلوغی و ترافیک یا گرمی هوا به کفر و انکار قیامت و خدا می رسند، همگام با گروهی میشوم که امید دارند پا جای قد م های حضرت عباس(ع) بگذارند و از این رو نام گروه را قدمهای عباس نهادند... گروهی که رسالتشان کمک و یاد از خانواده شهدای افغانستانی است که این روزهاسخت مهجور افتاده اند، تا جایی که مظلومانه و بی نام نشان دفن میشوند....
سعیدی_ خرداد یکهزاروسیصد و نود و پنج