يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو...
هوالله الخالق الباری المصور
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
یه روز رفتیم صبگاه سر مزار شهدای گمنام دستاش رو برد بالا زد رو سنگ قبر شهید
گفتم چرا اینجوری میکنی، فردا شهید بشی میام اینجوری میزنم
گفت باید از شهید این جوری حاجت بگیری
رفتم سر قبرش، کارم گره خورده بود دستام رو بردم بالا محکم زدم رو سنگ قبرش گفتم حاجی کارم گیره یه کاری بکن.
شب تو خواب دیدمش اومد باهم می چرخیدیم. گفت راستی کارت چیشد ( می دونستم شهید شده ها)
گفتم حاجی کارم بد گره خورده .گفت کارت حله ایشالله ردیفه. اذان زد بیدار شدم
صبح ساعت 11 بود که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت فلانی کارت ردیف شده. اشک تو چشام جمع شد یاد حرف حاجی افتادم
خاطره به نقل از دوست شهید مدافع حرم عبدالرشید رشوند
عکس.نوشت: از آخرین بدرقه شهید