روایت خواهر
هو الله الخالق الباری المصور
گوئیا ما را فرا خواندست این شام بلا...
باهم رفته بودیم کربلا، یک بار دیدم توی رواق روبروی ضریح خوابش برده و من هم برای بقیه جریان خوابیدنش را تعریف کردم.
تااینکه یک روز که مشغول دعا خواندن بودم آمد کنارم و گفت چقدر دعا می خوانی؟!!!
برو بنشین با آقا حال کن با آقا حرف بزن
میگفت خیلی خیلی لذت بخش است که خوابت ببرد،چشم باز کنی و ببینی شش گوشه ارباب جلوی چشمانت است.
بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و رفتیم معراج شهدا به او گفتم به خدا اگر می دانستم خوابت در حرم می خواهد این طور بشود تو را به اینجاها ببرد من هم می آمدم و کنارت می خوابیدم.
روایت از خواهر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان