احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات

اسلایدر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تشییع برفی» ثبت شده است

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

چند چندیم با دلمان؟؟

دانه های ریز برف با هر بادی خود را به شیشه ی ماشین می زدند! راننده انگار برایش روز برفی و غیر برفی فرقی نمی کرد، روی فرمان قوز کرده بود و با دقت جاده را می پایید! اولش که گفتم بهشت معصومه! هیچ جوابی نداد و سر تا پایم را وراندازی کرد، من با آن کاپشن قهوه ای رنگ و رو رفته  و شالگردنی که بینی قرمزم را احاطه نکرده بود، علایم یک دیوانه را داشتم که فقط دلش هوای بهشت معصومه را کرده بود. راننده ها خوب آدم ها را می شناسند، حتی دیوانگان را! دلم می خواست شیشه را پایین بدهم و دستم را در هوای سرد استخوان سوز تکان بدهم اما قیافه ی جدی راننده که تنها مسافرش من بودم مجابم می کرد که دست از این کار بردارم. جلوی بهشت معصومه کنار تلی از برف نگه می دارد. کرایه را که می دهم باز قوز می کند روی فرمان و ماشین را سر و  ته می کند. سرباز جلوی در نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و باز هم برمیگردد داخل دکه اش! دلم لحظه ای می خواهد که جای او بودم! اما لرزی توی تنم می نشیند که نگهبانی از چه چیز؟ این ها که اینجا خوابیده اند از من آگاه ترند! برف بی امان می بارد و دلم نمی خواهد کلاهم را تا روی چشمانم بیاورم و شالگردن را دور بینی ام بپیچانم! مگر خون من از آن ها که در سوز سوریه دارند می جنگند رنگین تر است؟ پرچم های قرمز قطعه ی مدافعین حرم با شدت هر چه تمام تر با دانه های برف در ستیزند! برف روی سنگ ها را پوشانده و گل های مصنوعی در زیر برف ها هیچ پژمرده نشده اند! وقتی برف ها زیر پاهایم خرت خرت صدا می دهند، درد هایم شکوفا می شوند! قرار نبود بگویم که کم آورده ام اما می گویم! قرار نبود که بگویم بامرام ها رفتید و من جرات آمدن را ندارم، اما می گویم! قرار نبود دانه دانه ی گناه هایم را رو کنم و بگویم دلیل نیامدنم این ها بوده، اما می گویم! قرار نبود بر سر مزار شهدای افغان برسم و بگویم چقدر غریبید اما می گویم! دانه های برف بغض  گلویم را قلقلک می دهد تا خود را تخلیه کنم! هیچکس اینجا نیست به جز عده ای زنده و یک مرده که راست راست خون گرم در رگ هایش می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست! کنار سنگی که هیچ تابلوی شهیدی بالای سرش نیست روی زمین دراز می کشم. دست به سینه می شوم و چشم هایم را به زور بوران برف می بندم. اینجا قلبی می تپد در کنار قلب هایی اینک در نزد خدا روزی می خوردند.

پ.ن: درد عمیق است وقتی آدم هایی که تا دیروز در کنار تو هیئت می رفتند و پایه ی کربلا رفتن بودند و.. امروز لقب شهید می گیرند و تو هنوز در خودت می پیچی!

+ متن داستان است

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۴
سیدابراهیم

با عشق هزار بیت گفتند ولی 

با عشق فقط دمشق هم قافیه است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۶
سید حمزه
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت