روزی که لباس های علی اصغری را به تنت کردم، آنقدر طنازی می کردی که اشک از چشم هایم جاری شد که آخر یک طفل چه گناهی داشت! تو فکر می کردی بازی جدیدی است که اشک های من روی گونه های تو بلغزد. دست در هوا می چرخاندی و می خندیدی و من بیشتر گریه ام می گرفت. اصلا فکرش را نمی کردم جواب گریه های من و دلیل خنده های تو امروز آشکار شود. حالا چادر سر می کنم و حسینیه به حسینیه روضه ی علی اکبر می روم. چادر روی سر می کشم و منتظر می شوم روضه به آنجا برسد که حسین جامه ی رزم به تن علی اکبر می کند. لیلای قصه کجاست؟ همانطور که من نبودم و برایم نوشتی مامان مامان مامان همین الانش چقدر دلم برات تنگ شده.... و چه خوب که نبودم و ندیدم چه... اما راستش را بخواهی این روزها به این نتیجه رسیده ام که من اولین کسی بودم که جامه ی رزم به تنت کردم. لباس های علی اصغر آن روزها تو را به علی اکبر خانه ام تبدیل کرد....
+
قسمتی از دست نوشته ی شهید مهدی صابری:
مامان ، مامان ، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی شن و اون حس و حالش رو هم نمی تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان ؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم........
رسیدن به سن 30 سال ؛ بعد از آقا علی اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع) اصلاً نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر(ع) نمی خوام!
پ.ن : این پست تقدیم به شهید مهدی صابری و تمام علی اکبر های امام خامنه ای....