جلوی آینه به چپ و راست خم می شود. مژه هایش را با انگشتانش باز نگه می دارد و چشمان میشی اش بیشتر نمایان می شود. مادرش در آستانه ی آشپزخانه می ایستد و او را دید می زند. از وقتی که امیر را به مدرسه فرستاده این ماجرای چشم ها و آینه هر روز تکرار می شود. می داند مشکل کار کجاست! جلو می آید و دست روی شانه های امیر می گذارد: باز چی شده امیر خان؟ امیر تا انگشتانش را از مژه هایش بر می دارد، حلقه ی میشی چشمش گم می شود : مامان مگه چشم های من چشه که همه چپ چپ نگاهم میکنن؟ فکر می کردم محسن و یاسین بچه بدهای کوچه هستن که مسخره ام می کنند ولی حالا انگار کل مدرسه... کلمه کل مدرسه توی گلویش زخم می ترکاند و اشک هایش از چشمه سار میشی رنگ روان می شود. مادر کاری نمی تواند بکند جز اینکه امیر را بغل می گیرد: پسرم خوب برای اونا عجیبه چون تو یه شکل دیگه هستی، به خاطر همین همش نگات می کنند. امیر همینطور که دارد اشک هایش را روی بلوز ساده ی سبز مادرش می ریزد می گوید: نخیرم،مسخره می کنند می گن افغانی افغانی!! کلمه افغانی انگار زخم بزرگ تری است که به خاطرش باید سیلاب از چشمه سار میشی جاری شود. خود مادر هم دوست دارد پا به پای امیر تمام تحقیرهای این سال ها را زار بزند، اما سکوت می کند و زیر لب می خواند: والله علیم بذات الصدور..
××××
مادر با دست های کف آلود وسط هال می دود و امیری می بیند ورای تصورش: امیر! چی شده؟ چرا داد می زنی؟ کی رو می خواهی بکشی؟ امیر همینطور به دیوار مشت و لگد می کوبد نه می شنود و نه می بیند. اشک و داد و سرخی چشم هایش هر لحظه بیشتر می شود. مادر باز کاری نمی تواند بکند جز در آغوش کشیدن امیر. امیر مشت هایش را حواله مادر می کند. اما مادر محکم تر امیر را به سینه خود فشار می دهد. کف ها از دستانش به پرواز درمی آیند. امیر یک جمله را رها نمی کند: بزار بکشمشون! کم کم دستانش بر پشت مادر سست می شود! مادر نمی تواند جلوی لرزه های امیر را که مثل برگ های پاییزی بر خود می لرزد بگیرد. امیر محکم مادر را می چسبد و وسط هق هق هایش جمله ها بیرون می ریزند: میگن... بابات به خاطر پول... پول... رفته خودشو... کشته... مامان.. مگه بابا شهید نشده؟.. مادر دست های کفی اش را روی سر امیر می کشد. در این دو ماه کار هر شبش است که دست در موهای امیر می کشد تا هوای پدر نکند و آرام بخوابد : چرا پسرم، بابا شهید شده! تو باید بهش افتخار کنی. امیر صورت مادر را در دستانش می گیرد: پس چرا هر شب گریه می کنی؟ تو بهش افتخار نمی کنی؟ مادر دست هایش را دور کمر کوچک امیر حلقه می زند و چانه ی امیر را به شانه اش تکیه می دهد: خوب من دلم برای بابا تنگ میشه، چون رفته یه جای خیلی خوب تر از اینجا! جایی که به خاطر سربندی که بابا زده همه دوسش دارند! امیر که انگار حواسش پرت شده باشد می پرسد: چه سربندی؟ چی نوشته روش؟ مادر خنده اش می گیرد و پر غرور می گوید: سربند مدافع حرم زینب (س)
+ من حاضر نیستم به خاطر پول؛ چشمان میشی بادامی پسرم را اشکبار ببینم
پ.ن: هر بار که خانواده های داغدار و سر به زیر مدافعین حرم افغانی را می بینم، غربتی غریب را حس می کنم. غربتی به اندازه ی تمام تهمت ها و حرف های صد من یه غازی که هر روز دم گوشم زمزمه می شود. والله علیم بذات الصدور
ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: " اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد. " ... سردار شهید حاج حسین خرازی
تاریخ واقعه ی عاشورا گرچه یک برهه ی زمانی کوتاه از تاریخ را به خود اختصاص می دهد اما اتفاقات آن و به خصوص واژگان افراد حاضر در آن و به طور ویژه نوع برخورد جناب زینب کبری سلام الله علیها با مصائب و البته دشمن ، به گونه ای است که توانسته یک واژه سازی جدید و یک فرهنگ متعالی از "ارتباط با خدا" ، "جهاد و مقاومت در راه خدا" و همچنین "روایت و انتشار یک حرکت جهادی" ارائه کند .
ادبیاتی که یک زن را در نقشی مکمل برای یک "حرکت جاودانه ی سیاسی به سوی خدا" به نمایش می گذارد تا آنجا که بدون حضورش ، چه بسا آن واقعه ی دردناک و مهم در پیچ و خم تبلیغات و فریب دشمن گم می شود .
لغات درس آموزی همچون "....." ، " اللهم تقبل منا هذا القلیل القربان " و یا در مواجهه با دشمن که "ما رأیت الا جمیلا " را به رخ او بکشد و از موضع قدرت ، طاغوت را فرزند "آزاد شده "ی جدش بداند .
ما اگر در کربلا ، خون اباعبدالله را بر شمشیر طاغوت یزید پیروز بدانیم ، قطعا موظفیم جایگاه ویژه ای را برای یک " بانو "[حضرت عقیله ی بنی هاشم ] قائل شویم که این پیروزی را تثبیت و ترویج کرد و این دو در کنار هم است که یک برنامه و مسیر حق طلبانه ی کامل و جامع را به تاریخ ارائه می کنند.
اکنون ما آموخته ایم که پیروزی نه در عدّه و عُدّه است و نه در ساز و برگ نظامی ،بعد از جنگ هشت ساله اکنون وقایع سوریه ی مظلوم نشان ما داد با قدرت ایمان می توان همه ی توان دشمن را در هم کوبید و برنامه ی آنها برای جهانخواری را برهم زد و فقط به خدا تکیه داشت و این هیچ تصرفی در رنگ پوست و نژاد ندارد که وابسته است به وسعت صدر رزمندگان مقاومت
اکنون اراداه ی خداوند در این است که دیگر بار تذکر دهد، تمام قدرت در اختیار اوست و امید است که این تذکر امت ما را برای ظهور آماده کند
سید مصطفی خودش می گفت: دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نشد ،گفتم شاید مشکل مالی دارم خدا نخواسته شهید بشم ، آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم .
دفعه دوم که رفتم سوریه، باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد، گفتم شاید وابستگی به خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم ؛ آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم و برای بار سوم که به سوریه اعزام شدم در عملیاتی ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم ، به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشکلم را پرسیدم ، ایشان گفتند:من کان لله کان الله له، تو برای خدا به جبهه نمی روی برای شهادت می روی، نیتت را درست کن خدا تو را قبول می کند...
پدرش می گفت : این دفعه آخر مصطفی(سیدابراهیم) عجیب بال و پر درآوره بود دیگر زمینی نبود ..
فریاد " ساکت شو حرامزاده ی پسر حرامزاده " ای که اباعبدالله روز عاشورا بر سر گزافه گوهای کوفه را که پیگیر شوی مستقیم به محله ی جماران می رسی،
و پیرمرد ساده پوشی که لباس پیمبر به تن کرده و راحت می گوید " آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند "
احتمالا لبیک اصحاب اباعبدالله نیز همان شعار مرگ بر آمریکایی است که از زبان اصحاب آخرالزمانیٍ اهل مبارزه ی خاکی پوش پایین پای خمینی خواهی شنید که در طوفان حوادث از گرد او دور نشدند .
✅ شهادت مصطفی عزیزم برای محمد علی، فاطمه ،پدر و مادر گرامیشان ،من و تمام دوستانش سخت است
ولی...
آیا مگر ما از حضرت زینب(س)بالاتریم
مگر ما در روضه ها نمیگرییم که کاش در کربلا بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین میفرستادیم. مگر نه این است که رهبرمان حضرت امام خامنه ای حسین زمان است.
و مگر نه این است که داعش فرزندان نحس آمریکا و صهیونیسم است یزید ها و شمرهای زمان هستند.
مگر قرآن نمیفرماید: فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ ...پس بهتر این است که مدافعان حرم نگذارند دوباره زینب کبری(س)اسیر شود