احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۲۹ دی ۹۵، ۱۸:۳۵ - منتـــظر المـهـدی۳۱۳
    ممنونم

اسلایدر

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ب.ظ

این منم؟


سرمای بیرون، گرمای حال به هم زن اتاق را تا حدی خوب می کرد. نمی توانم قدم هایم را سلانه سلانه بردارم وگرنه با سرعتی که نیروها در حرکت داشتند، با یک برخورد پخش زمین می شدم. همیشه آماده سازی ها باید با جدیت رخ می داد. پس نبرد و رویارویی نزدیک بود که اینطور همهمه همه جا را برداشته بود. غلامحسین آویزان بود به میله ی ماشینش و داشت بچه ها را برای بار زدن راهنمایی می کرد. از اینکه زیردست غلامحسین بودم خوشحال بودم، به نیروهایش درست و حسابی کمپوت می رساند. منظورم از کمپوت همان مهمات است. بالاخره فرمانده باید حساب دل و روده ی ما را داشته باشد تا با اولین مقابله بیرون نریزد.

حالا سرما از نوک بینی ام داشت توی جانم وول می خورد. بعضی از بچه ها انگار جیم شده بودند. نه ممد بود نه حیدر، حتما رفته بودند آرایش دشمن را دید بزنند، کار همیشگی شان بود.

امروز صبح با حلما صحبت کرده بودم، چقدر شیرین می گفت: بابا لفتم جوجو خلیدم، اونم قلمز! کاش لحظه ای به خانه برمیگشتم و حلما و جوجه اش را می دیدم. حتما الان کارتون جوجه اش را کنارش گذاشته و خودش خوابیده! واقعا حلما چه می فهمید شب حمله یعنی چی! وای که انگار همه ی دلتنگی ها همین امشب باید روی سر آدم هوار بشود.

سرگرم همین خیال شده ام که می بینم یکی از بچه های گردان را روی برانکارد دارند سوار آمبولانس می کنند. هنوز حمله شروع نشده چه اتفاقی افتاده بود؟ نزدیکتر می شوم و می بینم تیری به پایش خورده است. آمبولانس می رود و من رد نورش را در جاده ی تاریک پی می گیرم. دارد برمی گردد عقب، به همین راحتی. تقریبا همه فهمیده اند که چرا تیر خورده، اما هیچکس سرزنشش نمی کند. همینکه اینجا کم آورده خیلی بهتر از آن است که آن جلو میان نبرد خودش را ببازد و بقیه را به خطر بیاندازد.

نور آمبولانس در پیچ جاده گم می شود. دستی روی شانه ام می رود: سید خیلی دلت می خواد برگردیا؟ می خوای من یه تیر بزنم به پات؟

ممد است، با چشم هایی که انگار روزهاست خواب ازشان پر کشیده است.

ـ نه تو رو خدا، خودم بلدم به خودم تیر بزنم، تو خطا می زنی فلج می شم

آنقدر بلند می خندد که حیدر متوجه ما می شود و به دو به سمت ما می آید.

ـ چیه سید؟ نور بالا می زنی، بپا امشب لامپات روشن نمونه ما رو به کشتن بدی!

_ نه حیدر جان اتصالی دارم، دلم برای حلما تنگ شده!

جفتشان می خندند و حیدر تفنگش را به سمت پای من می گیرد

ـ سید، جان من بزار بزنم و خلاصت کنم. سیداتصالی به چه دردمون می خوره آخه!؟

غلامحسین جفتشان را صدا می زند و از شرشان خلاص می شوم.

هر چه می کنم عکس حلما را توی گوشی ام نگاه نکنم باز هم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. با آن دامن قرمز و موهای صاف و خرمایی اش دلم را موجی میکند. انگار حلما لب باز کرده و می گوید بابا پس بغلم نمی کنی؟

برمی گردم به اتاق و قرآنم را برمیدارم. می دانم اصلا وقت اینجور کارها نیست اما باید فکرم را جمع و جور کنم. یک صفحه را که تمام می کنم باز می روم توی فکر! پسر شوخی نیست، اینجا برگشتنی توی کار نیست! اگر همه ی بدنت پر از ترکش بشود و نمیری چه؟ آنوقت باید چند ساعت بسوزی تا بالاخره بمیری! اگر درست بزنن وسط پیشانی ات و خلاص! اگر جنازه ات بماند و نتوانند برگردانند!؟ حلما چه کار می کند بعد از من؟ چه کسی بهشان می رسد؟

قرآن را محکم توی دستم فشار می دهم و سعی می کنم ادامه ی آیات را بخوانم : وَ لَئِن أَصابَکُم فَضلٌ مِنَ الَله لَیَقُولُنّ کَأَن لَم یَکُن بَینَکُم وَ بَینَهُ مَودّۀٌ یا لَیتَنِی کُنتُ مَعَهُم فَأَفُوزُ فَوزاً عَظِیماً..

روی کلمه ی یا لیتنی قفل می کنم. چشم هایم می خواهد از حدقه بیرون بزند. گرمای اتاق گیج ترم می کرد. این من بودم که داشتم برای جان خودم چرتکه می انداختم؟ پس این همه فریاد یا لیتنا کنا معک هایم کجا رفته بودند؟ از خودم خجالت می کشم. عرق از سر و رویم سرازیر و با اشک هایم قاطی می شوند.

باد خنکی وارد اتاق می شود، ممد از لای در صدایم می زند: سید کجایی پس!؟ پاشو بریم.











پ.ن: داستانی است بر مدار خاطره ای از یک مدافع حرم!




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
سیدابراهیم
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ب.ظ

و نور پدری هست هنوز ...

 

علی مخلوقی است ناشناخته

مردی برای همه زمان ها و مکان ها
که اگر اشتباه نکنم خدا او را آفرید تا رسم بندگی را یاد عرشیان بدهد
تا خدا هم عشق را تمام و کمال تجربه کند
 
علی نوری پاک در همسایگی خدا
علی مولودی مبارک در خانه خدا
 
علی کودکی خردسال در آغوش پیامبر،قبل از جبرئیل
و اولین مرد مسلمان پس از جبرئیل
 
صدای علی ، لهجه ی خدا در گفتگو با محمد به معراج
علی در بستر پیامبر ساعاتی قبل از هجرت
مسجد قبا و اشک های شوق پیامبر در حین هجرت
کوه های احد ، چاه های بدر ، خندق اطراف مدینه و خیبر و ... بعد از هجرت
دوش پیامبر در وسط کعبه هنگام بازگشت  به مکه
علی دست در دست نبی در حجه الوداع
غرق در اشک و آه در کنار پیکر بی جان پیامبر
امیرالمومنین در غضب و مظلومیت ، خار در چشم و استخوان در گلو روزی چند پس از پیامبر
علی دست بسته ، در زیر آوار جهل و حماقت مردم در مسجد پیامبر
علی در کنار بستر دخت پیامبر و بازگرداندن ودیعه ی پیامبر
علی و قعر چاه ها ، کوچه های نفرین شده ی مدینه
علی و قدم.زدن با ناله ی " این عمار "
علی و کوچ به کوفه
علی و لحظه ی آخر
علی و دوباره معراج اما نه ...
او ما را تنها نمیگذارد
باور نمیکنم شامٍ واقعه دخترش تنها باشد
یا در شام و کوفه تنها خطبه خوانده باشد
 
باور ندارم طفلی صغیر که به جرم علی دوستی پدر و مادرش سر بریده شود تنها باشد
 
اصلا از ذهنم عبور نمیکند مردی که در ردای خلیفه اللهی مرکب طفل یتیمی شده باشد تا مبادا درد یتیمی را حس کند، اکنون اطفال شیعه را فراموش کند
 
و پیرمردانی و پیرزنانی که سالها بعد از علی، وحشت زده طعم آوارگی را می چشند از لطف او محروم باشند
 
ما قرار است تاریخ را عزتمندانه طی کنیم تا ظهور و مشکلات را مزه کنیم به خاطر درک شیرینی ظهور
 
بیایید باور کنیم سایه ی او بر سر شیعیانش گسترده است، درد هست اما پدر هم هست ،بیایید مشتاقانه به آینده امیدوار باشیم
 
یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ 
ﭘﺪﺭ! ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺧﻄﺎﻛﺎﺭ ﺑﻮﺩﻳﻢ.
یاعلی
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۱
سید حمزه
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ق.ظ

اونقدر میشینم تا درو واکنی ....

السلام علی الامام الزکی حلیف المحراب

 

 

 


دریافت

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
بی نشان
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ

شانه های سنگین


عشق که به جان آدمی میافتد، تمام مرزها و محدودیت ها محو می شود و حتی نام ها..

عاشق می ماند و تب رسیدن، تبی که التیامش فقط حل شدن در معشوق است..

احمد فرزند آبادان بود ولی سر از سوریه درآورد آن هم به نام یک افغانی!

گفته بود: خدایا تا به کی با حسرت، تابوت این شهید و آن شهید را روی شانه های خود تحمل کنم، من خود پرواز می خواهم!


احمد

حالا تو آمدی و این ما بودیم که با حسرت تمام، وزن پرواز تو را روی شانه های خودمان تحمل کردیم...

راستی احمد

باز عشقت مرزی را شکست و تو در دیار بانوی قم آرام گرفتی....







+ چند روز پیش شهید احمد مکیان به دوستان ملکوتی اش پیوست. و حال و هوایی شهدا را در شهر دل ما زنده کرد..







پیشنهاد نوشت: شب های قدرمان را می توانیم با یاد شهیدی معطر کنیم. شهدایی که شاید از همین شب های قدر امضای شهادت خود را از ابا عبدالله گرفتند...


+ برای سلامتی و پیروزی مدافعانمان دعا بسیار کنیم...



۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
سیدابراهیم
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

غنیمت

* بازنشر*
  
این عکس و بند کفن داستانی دارد
 
این بند شاید بند دل مادری بود که برای خدا پاره شد و صاحبش دم برنیاورد
 
این بند کفن حالا تنها " غنیمت " مادر شهید از تمام پیکر جوان رشیدش است
 
درست گفتم غنیمت 
 
انفجار خمپاره چیزی از بدن شهید که انصافا خوش سیما و بلند بالا بود ، باقی نگذاشته بود و مسئولین مادر را از دیدن پیکر منع کردند ، مادر شهید که حال و روز خوبی نداشت در کمال احترام پذیرفت و همراه بقیه مادران بالای سر پیکر نیامد ولی بالای قبر و در هنگام دفن طاقت نیاورد
 
تا کمر داخل قبر خم شد و از پیکر متلاشی که ندید ، این غنیمت را گرفت
 
این تصویر دقیقا همان لحظه است
 
 
سلام بر مادر " وهب "
 
و بر مولای بی کفن که وهب آفرین است
 
 
 
یاعلی
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۷
سید حمزه
سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ق.ظ

عشق آموخت مرا ...


صوت مداحی طلبه شهید محمد امین کریمیان

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۶
محمدحسین
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت