احتلال

نسأَل الله منازل الشهداء
احتلال
"تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه ایستاده باشند." سیدشهیدان اهل قلم
آخرین نظرات
  • ۲۹ دی ۹۵، ۱۸:۳۵ - منتـــظر المـهـدی۳۱۳
    ممنونم

اسلایدر

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ

برای دفن شهدا مهدی(ع) بیا

بسم رب الحسین

آنان نمیدانند ونمیفهمند که ما برای شهادت مسابقه میدهیم.    

  شهید محمدحسین مرادی

 

 

تشییع پیکر مطهر شهدای مدافع حرم تیپ زینبیون

شهید مطهر حسین

شهید مبین حسین

شهید مظاهر حسین

شهید کامل حسین

شهید شفیق حسین

شهید جاوید حسین

شهید اعتزاز حسن

روز شنبه 7 آذر 1394

ساعت14

از مسجد امام حسن عسکری علیه السلام به سمت حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۵
بی نشان
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۳ ب.ظ

با آرزوی زیارت

بسم رب الحسین

 

  

چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا می روم، خواهش میکنم ان شاءالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین(ع) بزرگ آموزگار شهادت، به کربلا برده و زیر پای امام(ع) نصب نمائید و در زیرش جمله "با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین" را بنویسید.    

                                                       دست نوشته شهید علی شرفخانلو

 

 

 

 " باز کنندگان راه کربلا را فراموش نکنیم"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۳
بی نشان
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ

دمشق آمادگاه سربازان حضرت مهدی(ع)

بسم رب الزینب

 

 

 

شاید مقدر شده است: حضرت زینب(س) که پیام آور حماسه عاشورا بود، پیام آور حماسه ظهور و فراهم آورنده مقدمات فرج هم باشد.

امروز زینبیه دمشق آمادگاه سربازان حضرت مهدی (ع) شده و تمام منتظران سلحشور و محبان پرشور امام حسین(ع) در جهان دلشان آنجاست. 

زینب(س) همچنان علمدار حسین(ع) است و امروز هم حرم خود را سپر بلای حرم برادر کرده است.           

                                                                       استاد پناهیان

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
بی نشان
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

شهدای غریب


جلوی آینه به چپ و راست خم می شود. مژه هایش را با انگشتانش باز نگه می دارد و چشمان میشی اش بیشتر نمایان می شود. مادرش در آستانه ی آشپزخانه می ایستد و او را دید می زند. از وقتی که امیر را به مدرسه فرستاده این ماجرای چشم ها و آینه هر روز تکرار می شود. می داند مشکل کار کجاست!‌ جلو می آید و دست روی شانه های امیر می گذارد: باز چی شده امیر خان؟ امیر تا انگشتانش را از مژه هایش بر می دارد،‌ حلقه ی میشی چشمش گم می شود : مامان مگه چشم های من چشه که همه چپ چپ نگاهم میکنن؟ فکر می کردم محسن و یاسین بچه بدهای کوچه هستن که مسخره ام می کنند ولی حالا انگار کل مدرسه... کلمه کل مدرسه توی گلویش زخم می ترکاند و اشک هایش از چشمه سار میشی رنگ روان می شود. مادر کاری نمی تواند بکند جز اینکه امیر را بغل می گیرد:‌ پسرم خوب برای اونا عجیبه چون تو یه شکل دیگه هستی،‌ به خاطر همین همش نگات می کنند. امیر همینطور که دارد اشک هایش را روی بلوز ساده ی سبز مادرش می ریزد می گوید: نخیرم،‌مسخره می کنند می گن افغانی افغانی!! کلمه افغانی انگار زخم بزرگ تری است که به خاطرش باید سیلاب از چشمه سار میشی جاری شود. خود مادر هم دوست دارد پا به پای امیر تمام تحقیرهای این سال ها را زار بزند،‌ اما سکوت می کند و زیر لب می خواند: والله علیم بذات الصدور..




 ××××



مادر با دست های کف آلود وسط هال می دود و امیری می بیند ورای تصورش:‌ امیر! چی شده؟ چرا داد می زنی؟ کی رو می خواهی بکشی؟ امیر همینطور به دیوار مشت و لگد می کوبد نه می شنود و نه می بیند. اشک و داد و سرخی چشم هایش هر لحظه بیشتر می شود. مادر باز کاری نمی تواند بکند جز در آغوش کشیدن امیر. امیر مشت هایش را حواله مادر می کند. اما مادر محکم تر امیر را به سینه خود فشار می دهد. کف ها از دستانش به پرواز درمی آیند. امیر یک جمله را رها نمی کند: بزار بکشمشون! کم کم دستانش بر پشت مادر سست می شود!‌ مادر نمی تواند جلوی لرزه های امیر را که مثل برگ های پاییزی بر خود می لرزد بگیرد.  امیر محکم مادر را می چسبد و وسط هق هق هایش جمله ها بیرون می ریزند: میگن... بابات به خاطر پول... پول... رفته خودشو... کشته... مامان.. مگه بابا شهید نشده؟.. مادر دست های کفی اش را روی سر امیر می کشد. در این دو ماه کار هر شبش است که دست در موهای امیر می کشد تا هوای پدر نکند و آرام بخوابد : چرا پسرم، بابا شهید شده! تو باید بهش افتخار کنی. امیر صورت مادر را در دستانش می گیرد: پس چرا هر شب گریه می کنی؟ تو بهش افتخار نمی کنی؟ مادر دست هایش را دور کمر کوچک امیر حلقه می زند و چانه ی امیر را به شانه اش تکیه می دهد: خوب من دلم برای بابا تنگ میشه،‌ چون رفته یه جای خیلی خوب تر از اینجا!‌ جایی که به خاطر سربندی که بابا زده همه دوسش دارند!‌ امیر که انگار حواسش پرت شده باشد می پرسد:‌ چه سربندی؟ چی نوشته روش؟ مادر خنده اش می گیرد و پر غرور می گوید: سربند مدافع حرم زینب (س)

                         

 

 

 

 

  

 

+ من حاضر نیستم به خاطر پول؛ چشمان میشی بادامی پسرم را اشکبار ببینم

 

 

 

 

پ.ن: هر بار که خانواده های داغدار و سر به زیر مدافعین حرم افغانی را می بینم،‌ غربتی غریب را حس می کنم. غربتی به اندازه ی تمام تهمت ها و حرف های صد من یه غازی که هر روز دم گوشم زمزمه می شود. والله علیم بذات الصدور

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۷
سیدابراهیم
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به [ احتلال ] می باشد ; ویرایش شده با توسط پلاک هفت