شانه های سنگین
عشق که به جان آدمی میافتد، تمام مرزها و محدودیت ها محو می شود و حتی نام ها..
عاشق می ماند و تب رسیدن، تبی که التیامش فقط حل شدن در معشوق است..
احمد فرزند آبادان بود ولی سر از سوریه درآورد آن هم به نام یک افغانی!
گفته بود: خدایا تا به کی با حسرت، تابوت این شهید و آن شهید را روی شانه های خود تحمل کنم، من خود پرواز می خواهم!
احمد
حالا تو آمدی و این ما بودیم که با حسرت تمام، وزن پرواز تو را روی شانه های خودمان تحمل کردیم...
راستی احمد
باز عشقت مرزی را شکست و تو در دیار بانوی قم آرام گرفتی....
+ چند روز پیش شهید احمد مکیان به دوستان ملکوتی اش پیوست. و حال و هوایی شهدا را در شهر دل ما زنده کرد..
پیشنهاد نوشت: شب های قدرمان را می توانیم با یاد شهیدی معطر کنیم. شهدایی که شاید از همین شب های قدر امضای شهادت خود را از ابا عبدالله گرفتند...
+ برای سلامتی و پیروزی مدافعانمان دعا بسیار کنیم...
الهی آمین